129.
اصلاً می دونی چیه؟
می دونی چی شده؟
چه خبر شده؟
نمی دونی که!
اینجاست که شاعر می گه"ای بی خبر بکوش تا صاحب خبرشوی"
حالا برو بکوش
دیشب هم شبی بودااااااا.شب نبود که،روز بود،روز روشن
(آیکون چشمای این شکلی ^^)
128.
اول:
شب قبلش تا 4صبح بیدار بودم.هم آن اس ام اس وتماس وهم خبر کسالت خاتون...
صبحش به هر جان کندنی بود بیدار شدم وراهی دیدار پیرمرد وخاتونش شدم.بلافاصله که رسیدم اسم بیمارستان را به اولین راننده ای که جلوی پایم ایستاد دادم ورفتم بیمارستان.
پیرمرد با آن چهره نورانی ومحاسن سفیدش کنار تخت خاتون نشسته بود،بی اختیار لبخند زد.خاتونش اصلاً انتظار دیدنم را نداشت.واقعاً برقی توی چشمش دیدم... خیلی خوشحال شد.
من وپیرمرد همدیگر را بغل کردیم و... آهسته دم گوشم با خنده گفت:...چموش چرا این همه راه را آمدی؟شانه اش را بوسیدم وخندیدم،دست خاتون را هم که داشت ما دوتا را نگاه می کرد بوسیدم وکنارش نشستم.
قلبش...
دکترش گفته بود باید صبح شنبه آنژیوگرافی شود.
کمی استرس داشت می ترسید،به بیمارستان و...هم عادت نداشت،عارش می آمد که بیمارستان بخوابد.کلی در این مورد صحبت کردیم،از جراحی قلب مامان ومادربزرگ برایش گفتم از آنزیو گرافی دایی جان و... برایش گفتم.یک ساعتی کنارشان بودم و...
پیرمرد فقط به حرف های من وخاتون گوش می داد،گاهی زیر زیرکی نگاهش می کردم.گاهی چشم اش آب می انداخت...
خاتون را خیلی دوست دارد.خیلی بیشتر از هر چیز دیگری در این عالم.لیلی ومجنون اند.
با پیرمرد رفتیم پایین داخل حیاط که هوایی بخوریم.برخلاف همیشه خودش شروع به حرف زدن کردن.خیلی چیزها گفت.خیلی رک وصریح!وگفت حالا تصمیم با خودت.اینکه...
اذان را که گفتند پیرمرد قامت بست و تکبیر گفت،صدای تکبیرش دلم را لرزاند،دلم برای خودم تنگ شد.
نمی خواستم حرم بروم سر عهدی که...
اس ام اس اش رسید،باز هم همان حرف ها البته باروتی ترو...
مصمم شدم ولو اینکه به موقع نرسم،بروم حرم
خدا می داند که فقط وفقط به خاطر تو عهدم را شکستم ورفتم داخل
داخل نرفتم،فقط توی حیاط ایستادم و...
داشت باران می آمد...
دوم:
دوست عزیزی هم در راه بود،تقریبا یک ساعت بعد از من رسید.با همه ی خستگیم تا نزدیک 3صبح گپ زدیم.
سوم:
امروز صبح قرار بود خاتون آنژیوگرافی شود،دکترش دیر آمد کرده بود...چند بار زنگ زدم هنوز ولی خبری نشده بود.بالاخره الان پسرش زنگ زد،شکر خدا جای نگرانی و... نبود،به خیر گذشت.خدایا ممنونم که دل پیرمرد را شاد کردی.
پ.ن:
باران تویی...
127.
اول:
دیشب آخر وقت دوست عزیزم که ... از راه رسیده،هر چند خودم هم خیلی خسته واز راه رسیده بودم ولی تا3صبح باهم حرف زدیم و...
دوم:
صبح که داشتم می آمدم سرکار،شدم اولین مشتری نمایشگاه کتابی که نزدیک محل کارم افتتاح شده بود،چندتا کتاب که دفعه قبل ازانقلاب به علت کثری بودجه نتونسته بودم بگیرم،با تخفیف 50درصد خریدم.
سوم:
الان هم که این[+] ویدئو خاطره انگیز (با طعم صبحانه در کنار نازنینی که رمیده) آمده بود توی لینک های روزانه ام.
حالا چرا حالم خوب نباشه؟چرا خوش حال نباشم!
پ.ن:
خدا وکیلی مزه آن صبحانه با همه ی صبحانه های عمرم فرق می کند.
فراموش شدنی نیست،مزه اش هنوز زیر زبانم...
126.
من فکر می کنم (با تاکید فراوان) فقط آدم های ترسو سنگی می اندازند وفرار می کنند، آدم هایی که می خواهند جلب توجه کنند هم همینکار را می کنند!!!
منکر این نیستم فرارهم از مردانگی است!!!
شاید هم علت دیگری هم داشته باشد،ناتوانی وترس از مواجهه با خود وحقیقت،حقیقتی که...
125.
اول:
این روزها حال خوشی دارم.حالی خوش ومخملی،
علتش را نمی دانم اماشیرین است وآرام...
دوم:
چندوقتی است تصمیم گرفته ام دیگر حرف نزنم،سطری بنویسم وفقط ببینده باشم.
فقط نگاه کنم
هر کسی هر چه می خواهد بگوید،بگوید.
بی خیال نه
فقط شنونده
سوم:
به قول قدیمی ها"هر کسی یه طرفه بره قاضی،راضی هم بر می گرده"
چهارم:
خیلی ظالمانه است به جرم اینکه درد دل های کسی دلت را می ازارد،حکم کم کنی قلمش را بشکند،چون من نمی توانی نخوانیش، درد دل هایش آزارت می دهد،هرچه من دلت می خواهد بنویسد،حق نوشتن هم ندارد.من فکر می کنم طناب بیاوری ودارش بزنی بهتر است از این که...
صد رحمت به بابای هیلتر وموسلینی والبته ملک تازه درگذشته.
عزیزکم شما نخوان وبه رای همان مشاور مشاور لازم عمل کن!
پنجم:
آدم هایی که به جای کنار آمدن با خودشان،از خودشان فرار می کنند،همیشه باید فرار کنند
امروز از خودشان
فردا از خودشان
پس فردا از خودشان
صد سال دیگر...
باز هم از خودشان...
تو مرا دوست نداشته باش چون من...
انداختن توپ به میدان دیگری راه بدی نیست برای...
ششم:
به این وآن انگ نفهمی و...می زنیم چون آنطورکه ذات همایونمان امر می کند/می پسندد،نمی فهم اند.
هر کسی که...نفهم است ولا غیر،از دیگران شاکی هم می شویم که مارا قضاوت کرده اند و...
عزیز دلم یکبار از برج عاجت پایین بیا آن وقت متوجه می شود چرا دیگران نفهم اند.
هفتم:
صبح پنج شنبه رفته بودم بانک،بیرون که آمدم کاملاً اتفاقی کسی را دیدم که بهترین دوره ی عمرم را با او سر کرده بودم.
یک روز گذاشت ورفت.بدون هیچ توضیحی.فقط یک اس ام اس فرستاد:"من دیگر نمی خواهم با تو دوستی کنم،از دیشب دیگر دوستی ما تمام شد".بدون هیچ توضیحی.
من ماندم یک دنیا سوال که تمام شدنی هم نبود.ماه ها مثل دیووانه ها باخودم کلنجار می رفتم و...هیچ سودی نداشت.
هیچ جوابی نیافتم،نیافتم ونیافتم وهنوز هم نیافته ام.
از اینکه رفت ناراحت نبودم،البته بودم ولی سوالی که هنوز هم روحم را می خراشد این است که چرا اینطور گذاشت ورفت.من چه کرده بودم که شایسته این تاوان بودم...
کاش قبل از کشتنم جرمم را...
جنایتکارترین انسان ها هم حق دارند بدانند که عوض کدام جرم شان شلاق می خورند،به تاوان کدام خطا به جوخه ی آتش سپرده می شوند.
هشتم:
راستی
پلک زدن ماه شب چهارده رابر بلندای کوهستان دیده ای؟
نسیم صبحگاهی نیشابور گونه ات را نواخته است؟
به حجره ی فیروزه تراشی سرک کشیده ای؟
رقص ماهی ها با ماه را دربرکه ی کاشی دیده ای؟
اسرار خلقت را در چشم کسی دیده ای؟
من دیده ام،تو هم بیا وببین
نهم:
از دیروز،پری روز شاید هزار بار این آهنگ/ترانه را با خودم زمزمه کرده ام
"تو ماهی ومن ماهی این برکه کاشی..."
انصافاً...
دهم:
چند روزی است پیرمرد دلش گرفته،خاتون اش ناخوش احوال،بیمارستان بستری است.
از خدا بخواهید دل پیرمرد رانشکند.
صبح که بشود راهی می شوم.خداکند دعاهایتان قبل از من برسد...
برایش دعا کنید.
124.
اول:
از گفتن ها وشنیدن های مکرر خسته شده ام،از گفتن های تکراری...
از کنارشان رد می شوم،در پاسخ می گویم بله،حق باشماست...
این روزها سری که درد می کند را هم نمی شود دستمال بست،چه برسد به سری که...
دوم:
فراموشی حالت عجیبی است،هم درد است هم درمان،هم توجیه،هم...
اما خدا نکند روزی یادمان بیاید...
سوم:
فردا یکی از آن پنج شنبه ها است،همان پنج شنبه هایی که قبل از جمعه می آیند،همان جمعه هایی خموده ومرگبار،همان جمعه هایی که بعد از پنج شنبه جان فرساست می آیند.
چهارم:
شاید ظاهرش شوخی،طنز ،بانمک یا خیلی جدی و روشنفکرانه باشد،اماجراحتش...
پنجم:
"هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم....اندوه بزرگی است چه باشی چه نباشی"
نبودنت درد،بودنت درد،...
دست خدا درد نکند،عجب شاهکاری آفریده...
ششم:
"کوبانی" هم آزاد شد!
122.
اول:
توی عالم خودم نشسته بودم و یه کپه کاغذ رو مرتب می کردم وبا ماشین حساب جمع وتفریق می کردم.اعداد بی پایان،اعدادی که هیچ وقت علاقه ای بهشون نداشتم.که اس ام اس اومد!
همینطور که نگاهم به کاغذا وماشین حساب بود گوشیمو وبرداشتم و نیم نگاهی بهش کردم!
اسمشو که دیدم...
خشکم زد،بی تعارف می گم!
ترسیدم
هم از اینکه اون بود،هم از محتوای پیام.
ترسیدم که بازش کنم،می دونستم یا طعنه اس یا توهین یا...تحقیر وسرزنش.خواستم نخونده پاکش کنم.تا شب با خودم کلنجاررفتم بالاخره بازش کردم.هیچکدوم نبود!البته...
نصیحت بود،که البته دست کمی ازحدسم نداشت بودن هیچ سلام و...ای
دوم:
عادت کرده بودم به بی خبری و...چند ماه تلاش وتمرین کردم،به خودم قبولوندم دیگه هیچ خبری،ارتباطی،پیامی،...
حالا خدا می دونهاین اس ام اس چی به سرم آورد.
برگشتم سر خونه اول!
دوباره روز از نو روزی از نو مثل دیووانه ها هر صدایی که از گوشیم بلند می شه مثل دیوانه ها خودمو پرت می کنم طرفش...
آخه چرا با من این کارو می کنه!
چرا؟!!
121.
همین الان چند تا از همکارام اومدن خداحافظی!
ساکاشون بسته بودن و از همین جا رفتن راه آهن که برن "مشهد"
هیچی دیگه خیلی حالم خوب،اینا هم پاک منو هوایی کردن!
120.
اول:
من هم مثل همه ی آدم هایی که توی این شهر زندگی می کنند فکر می کردم/می کنم مرگ برای همسایه است.واز فاصله صدهزار متری من هم رد نخواهد شد!از این اتفاقات برای من نخواهد افتاد،کسی مال مرا نمی برد،دزد سراغ ماشین من نخواهد آمد،من همیشه سالم و... می مانم.
اما من مثل همه ی این آدمهای که توی این شهر زندگی می کنند فهمیدم بله،سراغ من هم خواهدآمد،یرای من هم اتفاق خواهد افتاد،مال مرا هم دزد خواهد برد،دزد ازکنار ماشین من هم رد خواهد شد،خزان به بوستان ما هم خواهد زد.فهمیدم من با این آدم ها هیچ فرقی ندارم.اما باورش خیلی سخت است.
فکرش را نمی کردم اینجا،اینگونه،در این زمان به این دام بیوفتم واسیر شوم...
اینطور ناتوان ودست وپا بسته شوم وکاسه چه کنم چه کنم دست بگیرم و شانه هایم به خاک برسد.
شاید این تاوان غروری است که...
شاید باید می فهمیدم من هم مثل همه ی آدم های توی این شهر زندگی می کنند،هیچم!
چه اهمیتی دارد؟!!
دوم:
همیشه یک جای کار می لنگد.با تمام تلاش خودت را می رسانی به...فقط یک گام تا دیدن اون ور دیوار فاصله داری،روی پنجه برمی خیزی که آن ور دیوار را سرک بکشی وخیز برداری وبروی آن طرفش،اما کسی یا چیزی پایت را می کشد،یا چیز دستت را می گیرد وپایینت می آورد.یا اینکه تمام راه را رفته ای،همه چیز درست است فقط یک گام مانده.همه زورت را می زنی،دست وپایت را جمع می کنی،چشمایت را می بندی،همه چیز درست است،اما خودت می بری،آنقدر ناتوان می شوی که حتی گام هم از گام نمی توانی برداری،نفس هم نمی توانی بکشی ودر کنار خط پایان از پا در می آیی...وباز هم، باز می مانی...
بازتو می مانی وداغ دلی که تازه می شود
باز تو می مانی وکوهی از اندوه ودلتنگی
باز هم تو می مانی وبندهایی که ازهر زخمی دردناکترند
تو می مانی وحسرت
تومی مانی و...
تو می مانی ویک سوال:آن طرف چه خبر بود؟