ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۳۷۲. دوش می آمد...

۳۷۲.

با خود زمزمه می کرد:"و بدان که اول چیزی که حق سبحانه و تعالی بیافرید گوهری بود تابناک. این گوهر او را "عقل" نام کرد. و این گوهر را سه صفت بخشید:

یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود.

از آن صفت که به شناخت حق تعلق داشت حُسن پدید آمد - که آن را "نیکویی" خوانند.

و از آن صفت که به شناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آن را "مهر" خوانند

و از آن صفت که نبود پس به بود تعلق داشت حُزن پدید آمد - که آن را " اندوه " خوانند".

عشق به زنی یا زنی که عشق را به من داده است؟ کدام عشق را باید در پای دیگری قربانی کرد؟

علامه رحمه الله علیه فرمود:" ترک ماسوای معشوق برعاشق عین فرض است، پس یک دل و دو عشق کذب محض است" عشق به زن مقدس است و عشق آن زن قدسی. کارد عاشق برگلوی عشق اقدس خواهد نشست یا خنجر عشق زن بر حنجرعشق اقدس؟

و ناگزیر جلاد این عشق عاشق است، اوست که باید دشنه بر سنگ بگیرد و تیزش کند

ودر آخر این انتخاب، این عاشق است که خون بر چهره و پیراهنش خواهد نشست، یا خون مقدس یا خون قدس! بیچاره عاشق مختار و مجبور به اختیاراست. 

این دست و بازوی اوست که به خون خواهد نشست، یا خون عشق مقدس یا خون عشق قدسی.

چشم ها آنگاه که نطع چرمین بر تشت طلا انداخته و به انتظار سلاخی مقدس یا اقدسند، شاید تقدیری دیگر را نظاره کنند.

و ناگآه اینک رنگ همه جای کنعان سرخ است و بوی و جوی خون در میانه است، دست و بازوی و چهره عاشق و دشنه اش خون آلود است و البته پیراهنش هم از پیش چاک و در خون شسته. نه عشق مقدس به خون نشست و نه خون آموزگار عشق بر نطع جاری شد. 

کدام یک شایسته بودند در پای آن دیگری قربانی شوند؟این آخرین واگویه هایی بود که عاشق باخودش نجوا می کرد.کدام را انتخاب کنم و کدام پذیراتراست. یوسف قربانیش را یافت عاشق سلاخ جز خود کسی را شایسته قربان شدن در پای این دو عشق این دو بلای قرب ندید.بلاتردید دشنه یادگار پدرش، آدم علیه سلام را سینه خود فرو برد،زیرا تنها ریختن خون او بود که عشق مقدس و اقدس را زنده میداشت، آنگاه که حیات طلب قربانی کرد،در خویش نیک نظر کرد و خود را زیباترین قربانی یافت، خون عاشق بهای حیات آن دو عشق است، و این حال را تا سپیده دم امان بودن نبود.

دشنه در قلب خویش ‌کرد و عالم رابه خون خویش رنگی و حیاتی دگر داد. رنگ مانایی عشق و فنای عاشق.

تن عاشق هیزم مجمر عشق است. مجمر بی هیزم سوت و کور و تاریک و بی رونق است و چنین نباید می بود.

نه به خاک دربسودم، نه به سنگش آزمودم، به کجا برم سری را که نکرده ام فدایت؟

چرا که رسول فرموده بود: "من عَشق و کَتم و عفَ و ماتَ، مات شهیدا."

چون دو عشق زنده ماندند، عشقی دیگر زاده شد اما عاشقی دیگر نه!

و این خاصیت عشق است که به معشوق متعصب است و غیور، صد عشق دیگری در این گلیم خواهد بود اما دو عاشق در عالمی نگنجند.

و اینک هر سه جمعند حزن و حسن و عشق و به سوگ محملشان، تابوت به دوش دارند.

تا نباشد عاشقی، این سه راه و راهوار و مرکب ندارند و در سوگ و پرده می نشینند تا کی آفتابی فراز آید و مردی از خویش برون آید و ایشان از پس پرده درآیند و دوباره کاری بکند...


الهی مرا آن ده