ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

256.برای زندگی

256.

اول:

کمی دیرتراز معمول می خواستم برم سر کار.نزدیک محل کارم یهویی پیاده از جلو ماشین رد شد.منم پیاده شدم وآرووم رفتم دنبالش،رفت توی شیرینی فروشی.منم رفتم پشت سرش ایستادم وگفتم ما اینجا واسه شما شیرینی نداریم!همینطور که داشت بر می گشت شاکی گفت چرا؟گفتم چون خودت بهترین شیرینی هستی. نگاهش توی صورتم قفل شد!با یه مکث چند ثانیه ای جیغ زد وپرید بغلم...واقعاً ذوق زده شده بود/بودم.بی خیال کار شدم .با یکی دو ساعت دیرتر رفتن اتفاق خاصی نمی افتاد،خبر دادم که دیر میام.رفتیم محل کارش...خیلی عالی بود.چه چیزی بهتر از این می تونه روز آدمو خوب کنه؟

محل کار جدیدش نزدیک محل کار منه،قول گرفته که ازاین به بعد نهارو  باهم بخوریم.


دوم:

صبح روز تعطیل "ح"زده که با من بیا ماشینمو وببریم تعمیرگاه.بدم نیومد همراهیش کنم .از بیکار وبی حوصله نشستن توی خونه بهتر بود.کلی تعمیرگاه ها رو دور زدیم ولی دست از پا دراز تر برگشتیم خونه.اومد بالا.رسیده،نرسیده عین بچه ها خوابش برد.یه پتو کشیدم روش و...ساعت پنج بیدارش کردم،نهار وعصروونه وشاممون شد یکی.چشاش قرمز شده بود.مست مست خوابیده بود...


سوم:

دکتر"ج"بعد از یه سفر دور ودراز بالاخره عزم وطن کرد.همو دیدیم کلی خاطره داشت واسه تعریف کردن.این مرد یکی از خوش بین ترین ودر عین حال دوران دیده ترین آدمایی که می شناسم.همیشه در مورد تصمیمات مهم باهاش مشورت می کنم.از تماس یهویی دختر دایی و اوکی شدن اقامتش و برنامه سفر استانبول و وقت مصاحبه سفارت و ...پیشنهادش واسه دکتر تعریف کردم.دکتر هم موافق رفتنم بود.ولی نگرانی مالی ام  و...رو تایید کرد.حرفش درست بود. بی گدار نمی شه به آب زد.


چهارم:

چند وقته دارم به این فکر می کنم که :تو با من چیکار کردی؟چرا نمی تونم...؟!!راستی تو با من چیکار کردی؟راستشو بگو!لعنت به تو/من


پنجم:

می خواستم "بادیگارد" رو ببینم.متاسفانه اکرانش تموم شده بود.اما به محبت ولطف دوست عزیزی تونستم ببینمش.

سوای نشون دادن واقعیت زندگی وسختی های کار آدمایی که ما فقط جدیت والبته بد اخلاقی هاشون بامردم رو می بینیم که بیشترش به خاطر مسئولیتیه که دارن،فیلم بازتاب دغدغه های نسلی بود که روزگاری می خواستن دنیا رو عوض کنن و واسه عقیده اشون حاضر به انجام هر فداکاری  ای بودن.از کشته شدن تا انگ وتهمت وبرچسب خوردن و...دم نزدن و نسل جدیدی  که موضوع رو به گونه ی دیگه نگاه می کنه وحاضر نیست قرائت اونا رو بپذیره.حالا تکلیف چی میشه؟سر خوردگی وعزلت؟عصیان وخشم ومحکوم کردن نسل جدید؟پافشاری بر عقیده به هرقیمتی و...؟یا یافتن راهی برای بازگشت به دنیای نوستالوژیک؟زندگی قهرمان از اینجا شروع میشه.دست وپا زدن در تردید و...واون رد احساس گناه همیشگی واحساس مسئولیتی که همیشه حاتمی کیا 

به خاطر رها کردن نسل جدید توی کاراش،بخصوص این آخریا داره!پدری که رسیدن به آرمان ها وجنگ باعث شده خانواده وبچه هاشو فراموش کنه.هویتی که منقطع شده ومنتقل نشده وبه این خاطر خودشو گناهکار می دونه.

"حیدر"چقدر شبیه حاتمی کیا بود!نمی دونم درست یا غلط اما من حیدر رو خود حاتمی کیا دیدم...مردی که هنوز در تردیده،شک داره به گذشته اش.کارش درست بوده یا...؟گذشته اش رو باخته یا...؟در قبال گذشته قیمتی اش چیزی دندون گیری نصیبش شده یا نه ؟

تردید وشک گذرگاه خوبیه،اما اصلاً منزلگاه خوبی نیست.مشکل من با آدمای این تیپی اینه که اینا کاری رو که دارن انجام میدن برای دیگرانه،برای خودشون نیست.اگر آدم کاری رو برای خودش ودلش انجام بده دچار تردید نمی شه.هیچ وقت دنبال هزینه فایده نمی ره،چون می دونه برای چی وکی انجامش داده.

این فیلم منو یاد"آخرین سلحشور" با "موسیقی  جادوییش" انداخت،یه فیلم واقعاً عالی وبی نظیر!"کن واتانابه"،"تام کروز"،"هیروکی سانادا"و...، یه فیلم واقعاً سحر انگیز


ششم:

"سیانور" رو هم دیدم.نگاه ضلع پیروز مثلث به دو ضلع شکست خورده با تم عاشقانه!

ترسیم چهره ای مظلوم ومقاوم وارزشمدار از جریان مذهبی سازمان وتطهیر با آتش واحساسی اعضای نادم برای القا حس تنفر از ضلع دیگر مثلث.

این جمله از دیالوگ امیرو هماخیلی به دلم چسبید"باید بین تو و سیانور،یکی رو انتخاب می کردم."

از قدیم گفتن که "تاریخ را فاتحان می نویسند."وگریزی هم نیست.

به عنوان یه عاشقانه سیاسی/تاریخی  که نمونه هاش در جریان های سیاسی دانشجویی دهه50 کم نیست،دیدنش خوبه.امیر وهما،لیلا ومجیدو...به خصوص با آهنگ تیتراژ خیلی خوبش.


هفتم:

این هفته کلاس وگروه تعطیله ومن تا این لحظه هیچ برنامه ای واسه این تعطیلات ندارم.حالم بد میشه وقتی بهش فکر می کنم!

  

هشتم :


"سوگند"با صدای ویگن




255.با بهانه،بی بهانه

255.

لازم نیست زیادی پی بهانه باشیم!

این  را دوست دارم [+]



254.شاید زشت،شاید زیبا

254.

اول:

دیروز یه تمرین عالی داشتم.هر دو مربی عین عقاب اومده بودن بالا سرم وتمرینمو چک می کردن.خیلی راضی بودن/بودم.

خیلی تشویقم کردن واز این بابت خیلی خوشحالم که بالاخره به رشته ای که دوسش دارم وبه قول مربی استعداد دارم رسیدم.


دوم:

قبل تمرین "ح"زنگ می زنه و خودشو شام مهمونم می کنه.یه "قورمه گوشت محلی"با پلو  پختم در حد لالیگا!

خجالتو کنار گذاشتیم ورسما اندازه دو تا خرس قطبی بالغ خوردیم.نفسمون در نمیومد!


سوم:

این تیکه از دیالوگ "حسین وزیبا"توی ذهنم هنوز داره وول می خوره" سخته توی این شهر زشت،یکیو پیدا کنی که زیبا باشه"


چهارم:

به خاطر این برف وباروون خیلی خوشحالم!


پنجم:

می خواستم برم چند تا از فیلمایی که چند ماهه اکران شده رو ببینم!هیچ سانس بازی واسه امروز پیدا نکردم که اینترنتی بلیط بگیرم.همش واسه روزای آینده یا سانس فوق العاده نصفه شبی!

ملت از بس سینما رو شدن 


ششم:

می خوام دوباره ریش بزارم بد اخلاق شم،البته یم کم فقط !



253.سیب زمینی!

253.


شله ندادن نامردا!!!عررررررررررر

بنویسید مجلس اما بخوانید سیب زمینی!

خواهند نوشت:نائب المله ای که داغ یه کاسه شله مشهدی بر دلش ماند!