ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۳۷۱.تولدگونه

۳۷۱.

اول مهر رسید و یک سال بر عمر رفته ام افزوده شده، اما استاد نبود،شادی نبود، اما امید بود و...شیراز بود!

هرچند غافلگیری دوستان شیرازی ام از غمم کاست اما این پاییز با مهر آغاز نشد، باغم آغاز شد.

امید را نشاید کشت!


۳۷۰. باز چشم هایش

۳۷۰.

نه رنگی برایش پیدا کردم و نه عکسی و هیچ چیز دیگری

صحنه آنقدر گویا، تلخ، سنگین و ملموس بود که وصفش محتاج هیچ عبارت یا کلامی  نبود.

آن روز عصر مردی روی صندلی نشسته بود و هستی از دست رفته اش نگاه می کرد. من آن روز چشمانی را دیدم که خالی بود، هیچ چیزی توی آن چشم ها نمانده بود.مرد همه چیز را پذیرفته بود و هستی از دست رفته اش را نگاه می کرد.

من آن روز چشم های " مردی تمام شده" را دیدم.

ناخودگاه یاد فصل آخر "کلیدر" افتادم، آن جایی که بلقیس به امر جهن خان سرحدی بر سر پیکر نیمه جان گل محمدش آمد و به جای التماس به جلاد برای نجات پسرش، به گل محمد آب نوشاند و کاکلش را دستی کشید و شیرش را حلالش کرد و دل به تقدیر و همه هستی اش را به تقدیرو جلاد وانهاد رفت و...

آن روز عصر کوهی را دیدم که مانند کاهی از همه چیز دل کنده بود.

از این چشم ها ترسیدم!

ترسیدم

این چشم ها تهی بودند!

می ترسم از این چشم هایی که همه چیز را پذیرفته و تسلیم تقدیر شده.

در پس این چشم ها آرامشی عمیق نهفته بود که هستی و نیستی را برابر کرده بود.

این چشم ها آماده نبودن بود، این چشم ها آماده واگذاشتن همه چیز بود،از نبودن این چشم ها می ترسم.

مگر می شود این حجم از نیستی و پذیرش و تسلیم را در پیکری لاغر و تکیده و بیمار، روی صندلی جا داد؟!!

خدایا التماست می کنم این چشم ها را از من نگیر!


۳۶۹.کافه شیراز

۳۶۹.

چقدر بده که جای کافه شیراز میوه فروشی زدن!

خیلی بده، خیلی

احمقای...

من الان چیکار کنم؟!!

همه چیو خراب کردن، یه جَوونی رو بر باد دادن لامصبا!



۳۶۸.باور کردم

۳۶۸.

اول:

باورم نمیشه که برای "او" ۱۲ ساعت رانندگی کردم و این ساعت از صبح خودمو جایی و پیش کسی رسونده باشم که سال هاست کنارِش گذاشتم و ازش دلخورم.

نمی دونم چرا و چی بود،انگاری یهویی کسی دستمو گرفت و کشید و راه انداخت...


 دوم:

فکر نمی کردم لحظه تحویل سال بدون مادرجانم اینقدر سخت باشه. بعد ازعزیزجانم بی وطنی برام یه معنی دیگه ای پیدا کرد.


سوم:

حالا حالا این سر جا داره که به سنگ بخوره و به راه نیاد!




۳۶۷.

۳۶۷.

"گمان مبر که به پایان رسید کار مغان

 هزار باده نخورده در رگ تاک است"



۳۶۶.

۳۶۶.


آقا امان،امان از شهری که میخانه نداشته باشه،امان امان



۳۶۵.سلیمه

۳۶۵.

اول:

علی تماس گرفت که اینجا یه خانم بیمار هست که دوماهه مادر شده و به بیماری سختی مبتلاس که اگر زودتر به داداش نرسند، بچه اش بی مادر میشه،خانواده اش هم  آنقدر ساده و بی دست پا هستند که هیچ کاری نمی تونن بکن، مدارک پزشکیشو برام فرستاد اوضاعش خیلی بد بود.

دوروز تمام بیمارستان های تهران رو زیرپا گذاشتم اما دریغ از کمترین امید.همراهی چند نفر از همشهریا سبب خیر شد و یه پزشک کاربلد و یه تخت توی بیمارستان براش جور بشه،خدا به همه بیمارا کمک کنه.

آنچنان فشاری رو تحمل کردم که وقتی نصفه شب گفتن تخت و پزشک جور شده،زانوهام سست شد و دم بیمارستان نشستم زمین.


دوم:

امروز جسته گریخته باخبر شدم بعد از سقوط بلخ و ولسوالی چهارکنت خانم سلیمه مزاری به دست طالبان افتاده.زمین و زمان برام سیاه شد.

خانم مزاری هم دانشگاهی امون بود که بعد از دانشگاه رفت کشورش و اونجا فرماندار چهار کنت شد. واقعا ایستاد و کاری کرد کارستان،هم در جنگ با طالبان و هم در اصلاحات منطقه و مبارزه با فساد،داغی به دل طالبان گذاشت که بیا وببین.

 هرچقدر تلاش کردم خبری ازش بگیرم ولی نشد فقط با خبرشدم که دستگیر نشده ولی معلوم نیست کجاست و...جای امیدواریه.تا الان هم نتونستم خبر بیشتری بگیرم

به محافظینش گفته بود تا لحظه آخر می جنگم،اگر زنده دست طالبان افتادم تیربارانم کنید و اجازه ندید زنده بمونم" امان از غیرت این زن!


سوم:

این روزا حال همه بده،میدونم .بیماری،فشار اقتصادی،مرگ ،بی تدبیری و...

منم استثنا نیستم،حالم خیلی بده،خیلی! شاید بدترین حالی که تا الان تجربه کردم.مثل حالی که...

دلتنگم،دلتنگ  و خسته، شاید هم کمی مستاصل

کاش یه سوهان باشه حال دلمو خوب کنه!


۳۶۴.هامون، متری شیش و نیم،لعل بدخشان

اول:

"هامون " رو دور هم دیدیم ،با مبلغی تحلیل و پشیزی تفسیر و در آخر کار،همان هامون بود که می بایست بود.


دو:

 پرده دوم" متری شیش و نیم "بود.اسیر رمانتیسم وکلوز آپ های نابجا و دیالوگ های کلیشه ای نچسب و در آخرهم  بالانس و کله معلق زدن کودک در زندان برای  تنها دلخوشی دایی، کاش اسمش را می گذاشتن فیلمی برای دونفر یاشاید فیلم دربستی برای نوید و پیمان !

این دفعه که دیدمش خیلی متفاوت تر از اکران جشنواره بود،هرچند همان ا‌کران را هم کامل ندیدم و وسط فیلم رفتم بیرون.

چیزی شبیه اثری که می خواهد اجتماعی نقد کند اما در دام بازیگر سوپراستار سناریو ضعیف می افتد و عاقبت تبدیل می شود به صحنه های کلیشه ای که گونی کاه را با نخ و سوزن گلدوزی بدوزند!


سوم:

همسایه شرقی سخت ناخوش و تبدار است.کوتاه غفلتی می تواند فاجعه به بار آورد برای مردم مظلوم و خسته وناتوان افغانستان که گرفتار بی درایتی و کاسبکاری مسئولانشان شده اند.البته مهمان های چچنی و عرب افغان هم مزید بر علت شده اند که دوباره  فاجعه"اسپایکر"و"خان طومان"را تکرار کنند.باید فکری کرد،تا کار از دست نشده،برای انسان ها و انسانیت.

این بار شاهد حجم گسترده تری از مهاجران افغانستانی خواهیم بود،اینان به حکم انسانتی با ما برادرند وبه حکم تاریخ همو طن و به حکم فرهنگ گنجینه دار ادب و تاریخ فارسی هستند.لطفا این بار مهربانانه تر و همدلانه تر پذیرایشان باشیم.اینان تاریخ زنده ادب و تمدن فارسی هستند و البته بسیار درد کشیده،کمک کنیم و همدلانه بر زخمشان مرهم بنهیم.


چهارم:

قصدی برای سیاسی نگاری نداشتم اما همینجا مطلبی مفصل خواهم نوشت که در افغانستان چه می شود و چه می شود و چه می کنند!با خواندش قطعا قلب هر انسانی به دردخواهد آمد،چه بسا دردی به اندازه دردهایی که مردم افغانستان می کشند.این سرزمین پاره تن ایران و پاره تن انسانیت است.فراموششان نکنیم.چه بساخود...


پنجم:

پرده آخر خواستن و دلدادگی و هوش وحواس لنگ من 


ششم:

نتیجه مجادلات هفتگی این هفته: همیشه مشورت نمی کنیم که به نتیجه درست برسیم،گاهی مشورت می کنیم تا ببینم چقدر مسئولیت تصمیم مُرددمان را می توان بر گرده دیگران بار کنیم یا اینکه آمار بگیریم جمع حمقایی که بامن هم نظرند چند نفرند!  



۳۶۳.ایستگاه

۳۶۳.

اول:

خواب دیدم دارم با عجله میرم توی ایستگاه قطار، انگاری میرفتم دنبال کسی بگردم،توی ایستگاه هیچ کس نبود،خلوتِ خلوت بود،یه قطار روی سکو بود و آماده حرکت. فقط یه مسافر داشت و کنار پنجره نشسته،خیلی با عجله روی سکو می دویدم. از کنارش گذشتم چهره مسافربرام آشنا بود،ایستادم!خودش بود فقط چهره اش یه کم عوض شده بود.اونم نگام کرد و تعجب کرد.با ایما واشاره شروع کردیم به حرف زدن،انگاری نمی خواستیم کسی متوجه بشه،اما کسی توی ایستگاه و قطار نبود که متوجه بشه.

ازش خواستم پیاده بشه،مردد بود ولی پیاده شد،یه پیراهن رنگی رنگی خوش رنگ تنش بود و موهاشو بسته بود.همین که پیاده شد قطار و ایستگاه یهویی محو شدن! توی یه دشت سبز و بازایستاده بودیم و یه ساک دستش بود،نشستیم توی ماشین ،یه ماشین سقف کروک باد خنک و نرمی دستش صورتمو نوازش می کرد.


دوم:

انبه ها جوونه زده و دیشب دوتاشو توی گلدون کاشتم.


سوم:

گرمای این روزا و فشار کاری که میدونم تهش هیچی نیست حسابی کلافه ام کرده.یه کار عبس و بدون خروجی درست!

 استرس مصاحبه روز یک شنبه هم به جای خود!


۳۶۲.رسم این شهر فراموشی است

۳۶۲.

اول:

چهل روز یا شب!نمیدونم شب بود یا روز،اوقلتی که تاریک تر از شب بود و واقعی تر از روز.با خودم فکر می کردم چرا سرد نمیشم،چرا سردی خاک به دلم نمیشینه و آرومم نمی کنه؟

شب تلخ و سنگینی بود.شب، تصادف، دره،یه ماشین مچاله شده، شهریار،جاده،آمبولانس، یه زن داغون، گریه های یه دختربچه دو ساله و بیست سال زندگی و خاطره.همه چیز تمام شد! و منِ بهت زده

محسن بغلم کرده بود و زار می زد و من همچنان بهت زده نگاه می کردم.

به کسی تسلیتی نگفتم و از کسی تسلیتی نشنیدم، فقط کوله پشتی امو بستم و...


دوم:

با خودم فکر می کردم چهل روز گذشت چرا قلبم آرووم نمیشه؟چرا سرد نمیشم؟ چرا... شاید...خدایا کمکم کن،قلبمو آرووم کن،...تلفنم زنگ خورد: داداش، عزیز...دادا...عزیز ....وصدای  گریه اش که ... برادر وسطی بود،روح از تنم رفت!مادربزرگی که از مادر نزدیک تر و مهربانتر بود،دیگه بین ما نبود.

اعتراف می کنم نه توانشو داشتم و نه جراتشو که برای خاکسپاری برم واین شده کابوس شب و روزم.

حس گناه و عذاب وجدان دارم که نتونستم تنها خواسته اشو از نوه بزرگش برآورده کنم.شب قبلش که باهم صحبت کرده بودیم  بازهم تکرارش کرد و قول داده بودم که حتما انجامش میدم.

نمی دونستم روزگار غم رو با غم بزرگتر تسلی میده


سوم:

رسم من فراموشی نیست.