149.
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تو را بهانه ای بس باشد
مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا
ما را سر تازیانه ای بس باشد
مولانا
148.
اول:
مادر جان خوشحال بود که همه دور هم هستیم.
دوم:
خانواده عروس آمده بودند که فقط یک روزونصفی بمانند،از بس خوش گذشت کشید به چهار روز!نشان به آن نشان که مادر عروس وقت خداحافظی بغضش گرفته بود.
سوم:
سواری ناشی پشت"سوران"را زخم کرده بود،نمی شد سواری گرفت،"سینیور"هم عصبی و...شده بود!این یعنی سواری بی سواری...!
چهارم:
اینجا،اینجا واینجا طبیعتی که حرف نداشت وتقریبا کل تعطیلاتمو...
پنجم:
خدا را شکر این سفر را هم جستم،چند ماهی فرصت گرفتم از پدر ومادر جان.تا سفر بعد
ششم:
آخر این ماه باید برگردم واسه جشن عقدکنان برادر وسطی
هفتم:
فکر می کنم آنچه که در توانم بود ومی دانستم را انجام دادم!هم قبل از سال هم بعدش...
می دونه چی می خوام ولی نمی دونم چی می خواد.اما فکرمی کنم تلاش بیش ازاین دیگه درست نیست.اگر می خواست یا بخواد...دوستی ومحبت یه طرفه،فقط یه طرفه است!
هر چند فراموش کردنش سخته اما باید بشه!مگر اینکه...
برای من زمان زیادی باقی نمونده.
145.
فرودگاه
سالن ترانزیت
انتظار
اظطراب
آدم های خاکستری
بدون بدرقه...
کاش رنگ دیگری داشت این سفر...
پ.ن:
"آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
بادوستان مروت با دشمنان مدارا"
143.
اول:
یه ذهن مشوش که هزار جا چرخ می زنه وسیرمی کنه،یه عالمه کار انجام نشده که یهویی از آسمون گرومپی افتادن رو سرت،چشم هایی که از زور بی خوابی...
حالا فکر کنید این آدم بایدحرفایی بزنه وکاریی بکنه وتصمیم هایی واسه زندگی یه جماعت بگیره که...که کمترین لغزشش می تونه "خاکسترنشین"شون کنه،از اون ورهم با کولیس وریزسنج اندازه گیریش می کنن!
حالا پیدا کنید پرتقال فروش را
دوم:
چند شب پیش یه جعبه شکلات توی کمد وچندتاکتاب و... تمام رشته هامو پنبه کرد،به هر مصیبتی بود خوابیدم که ای کاش تاصبح بیدار می موندم اما نمی خوابیدم.
نزدیکای صبح بیدار شدم،البته بیداری نبود خواب می دیدم ولی بیدار بودم،دیدم که انگار توی خونه ی من نشسته،گوشه ی مبل ولی یکی می خواد باچاقو بکشه روی صورتش ولی ... اصلاً هواسش نیست وآرووم وبی خیال داره به سیگارش پک می زنه.هرچقدر تلاش وتقلا می کردم که بهش بفهمونم نمی شد!همونجا توی خواب فهمیدم که بختکه،وباید بیدار بشم ولی نمی تونستم...منتظر بودم که کسی بیدارم کنه اما کسی نبود،باخودم می گفتم منتظر کی هستی؟تو که کسی رو نداری،خودت باید بیدار شی،بیدار شو...وقتی بیدار شدم،از زور خستگی حتی نمی تونستم برم یه لیوان آب بخورم،غرق عرق شده بودم.فکر کنم بعدش از حال رفته بودم.صبح خواستم دوش بگیرم،دیدم بدنم گُله گُله کبودشده.خنده ام گرفته بود از این داستان.مثل داستان آلیس بود.
141.
اول:
جسم خسته را می توان چاره کرد،اما با روح خسته چه باید کرد؟
روح خسته باری است بردوش جان،هم خودش خسته است هم جان را خسته می کند.
دوم:
مرحله دوم تزریق هم به خیرگذشت،خدا راشکرفعلا صدرای کوچولو خوب مقاومت می کند.الهی...
سوم:
گریزانم از....
همه ی آدم هایی که...مانندخودم.
کاش می توانستم "خودم" را بالا بیاورم.
140.
اول:
امروز کار را زود تعطیل کردم وآمدم خانه،اما پشیمانم!
دلم درخانه می گیرد.
باید گاهی...
دلم حرف زدن می خواهد،آخرین باری که حرف زدم را درست یادم نیست،دلم درد دل کردن می خواهد،فقط حرف بزنم.
از همه ی این مدت،از همه ی این روز ها...
نه!فقط حرف بزنم،نه از سختی ها و...
فقط حرف بزنم از همه جا وهمه کس.
سختی ها و غصه ها...فقط سهم من
نگاهم کنی...
فقط من حرف بزنم وتو...
شاید هم حرف نزدم،هیچ نگفتم
شاید فقط نگاهت کنم،یک دل سیر نگاهت کنم.میلت بود تو حرف بزن واز هرجا وهرکسی و...حتی از سختی هایت،آنها هم سهم من.
اگر دیدی نگاهم با توست ولی گوشم باتونیست دلخور نشو
حرف هایی دارم که برای گفتن وشنیدن حاجتی به زبان وگوش ندارد...
اگر هم نیامدی اشکالی ندارد،شاید برای "خودم" حرف بزنم.
دلم برای "خودم" تنگ شده است.
شاید برای "خودم" از تو حرف بزنم.او که تو را نمی شناسد،خجالت هم نمی کشم،آخرش که چه؟باید روزی تو را بشناسد.
شاید هم برای "خودم" از تو چیزی نگفتم.فقط نگاهت می کنم.خودت را نگاه می کنم."خودم"هم می داند که حرف هایی دارم که برای گفتن وشنیدنشان حاجتی به گوش وزبان نیست.کافی ایت خط نگاهم را دنبال کند،خواهد فهمید که تو را...
از"خودم"گله دارم،رسم رفاقت را نمی داند...
خیلی وقت است که تنهایم گذاشته.رفیق روز های سخت...نبود/نیست.
دوم:
دلم بوی نارنج و لیمو می خواهد
بوی آغوش تو.
سوم:
این روزها از خدا هیچ نمی خواهم،حتی تورا هم نمی خواهم.