اول:
جرقه مسافرت از یک وماه نیم مانده به تعطیلات زده شد.فکردوهفته یک جاماندن دیوانه ام می کرد،از طرفی تهران ماندن هم در اپیام تعطیلات هم برایم کمتر از دفن شدن در گور نبود.نقشه ایران را گذاشتم دم دستم وروی جاهای نوستالوژیکم علامت زدم،همه علامت ها را با خط مستقیم به هم وصل کردم،ونزدیک ترین جاده وطول و مسافت و...هارا به کمک گوگل مپ پیدا کردم واین شد نقشه گنج من.
دوم:
قبل از سال چند روز رفتم شهرستان که عریضه خالی نماند وبرگشتم تهران .روز موعود فرارسید وزدم به جاده.اولین مکان شهر کاشان بود که بدون برنامه قبلی کج کردم سمت مشهد اردهال،مزار سهراب؛باران نرمی می بارید وهوا بس مطبوع بود.راستش را بخواهید سفرم از آنجا شروع شد،وقتی که برمی گشتم سمت ماشین چشمم به دیواری افتاد که ازقضا کسی هم نام من اسمش را در کنار اسمی که دوستش داشتم،با زغال داخل قلب تیر خورده ای کشیده بود.خیلی برایم جالب بود!مگر همچین چیزی شدنی است؟!!
سوم:
ادامه راهم به سمت اصفهان بود.از آب زاینده رود خبری نبود اما مسجد جامع عباسی وشیخ لطف الله برایم لطف دیگری داشت.آنقدر از زیبایی این دو بنا لذت می برم که حتی صد بار دیگر هم ببینم سیر نمی شوم.مستی وخلسه بدون می را آنجا تجربه می کنم.زیبایی بی نهایت...
شب ها زیر پل خواجو وآواز خوانی آنجا و سی وسه پل هم عالمی داشت.
چهارم:
مقصد بعدی ام شیراز بود.شهری که هیچ وقت آنجا احساس غریبی نکرده ام.مردمان خونگرم ونازنینش را دوست دارم وبهارش را.تقریبا مثل خانه ام می دانمش.
شب حافظیه...با خودم عهد بسته بودم هیچ گاه بر مزار حافظ هوشیار حاضر نشوم.گوشه ای نشسته بودم وبا خودم زمزمه می کردم.پیرمردی اهل شیرازکنارم نشست وبا من هم آواشد...کم کم صداها اوج گرفت،بسیار صدای زیبایی داشت این پیرمرد.جمعیتی شدو...محفلی علیرغم میل انتظامات آنجا ...چند نفر هم از میان جمعیت سر ذوق آمدند وصدایشان اوج گرفت وهریک از جمع تحسینی در خور گرفتند.کلاه کاپشنم را سرم کردم وخودم را کناری کشیدم وراهی خانه.
همهمه وازدحام بازار وکیل وحجره هایش ،نموری وخنکای مسجد وکیل و...دست بافته های رنگ رنگ آن پیرمرد قشقایی که با قامتی بلند وچهره ای آفتاب سوخته و استخوانی اش که چشم روشنی آغاز یک زندگی شد...
وسرانجام آن شب زیبا
انتظار همه چیز را داشتم الا...،به حکم فرضیه نسبیت انشتین محال نبود،اما هیچ وقت انتظارش را نداشتم که...
خدایا...
شیراز برایم همیشه زیبا ودوست داشتنی بود،اما از این به شیرینی اش چیز دیگری است.
از اقامت در شیراز بهره ام را برده بود،دیدار دوستی مهربان وصمیمی عیش ام را کامل کرد.هرچند دیدار کوتاه بود امابسیار دلچسب بود.
پنجم:
غروب شده بود که به یزد رسیدم.
مشغول عکاسی از امیر چخماق بودم که رد شدن کسی از جلو لنز جرقه آغاز یک دوستی و اتفاق دوستی داشتنی شد،وقتی فهمید که مسافرم برای فردایش دعوتم کرد به باشگاه پرورش اسبش بروم و مهمانش شوم.بدون هیچ درنگی پذیرفتم وقبل از ظهر روز بعد،محل قرارحاضر بودم.از اصل ونسب ونژادم پرسید،وقتی فهمید...ام به احترام یکی از زیباترین واصیلترین اسب هایش را برایم زین کرد.حالا تصور کنید خان ناشی در سواری وکره ی چموش!کفل هایم تا چند روز بعدش درد می کرد.
عبادتگاه "چک چک" هم دیدم.جایی با حال وهوای بسیارمعنوی.
آنجاحال وهوای اولین باری را داشتم که...رفته بودم.
ششم:
به سمت کویر حرکت کردم،مقصد نهایی سفرم.توی جاده دو خطر حتمی را از سرگذراندم.قسمتی از راه را هم گم کردم.می خواستم میانبر بزنم که نشد.بعد از کلی چرخیدن ورانندن در بیابان،منصرف شدم و۸۰کیلومتر راه را برگشتم به جاده اصلی.نزدیک ۴صبح که به اولین شهر رسیدم،خر خر ماشین بلند شد وتازه فهمیدم برای بار سوم خطر از بیخ گوشم گذشته است.از شانس خوب من پسرک عاشقی بی خوابی زده بود به سرش وکرکره تعمیرگاهش را داده بود بالاو...ماشین را سر وسامانی دادو دوباره جاده.چند دقیقه مانده بود که آفتاب بالا بیاید که رسیدم به مقصد.
هفتم:
چهارشب و روز مهمان کویر وروستا نشینان مهربانش بودم.اوقاتی که هیچ کس را در آن شریک نمی کنم.نه اینکه خسیس باشم نه،اما...
هشتم:
انسان موجود غریبی است،هرچقدر که در آن فرو روی...عمقی بی نهایت،به اندازه ...هرچقدر که بتوانی/بخواهی فرو روی.
نهم:
این سفر۱۲ روز از عمر من بود وحاصلش غیر ازچهره ای در آفتاب سوخته وصدها فریم عکس وهدیه ها دوست داشتنی چیزهای دیگری هم بود که شاید روزی اینجا ثبتشان کنم.
دهم:
غمگینم،غمگینم اما آرامم...آرام تر از همیشه.در درونم مردآواره وخسته ولجوجی را یافتم که نمی خواهد تن به ماندن بدهد.هیچ کس را شریک تنهایی اش نمی کند واز ماندن گریزان است.حکایت ها خواهیم داشت...
پ.ن:
"هرسال
یک بار
از لحظه مرگم
بی تفاوت گذشته ام
بی آنکه
بفهمم یک روز
در چنین لحظه ای
خواهم مرد"
شادروان دکتر افشین یداللهی
260.
اول:
دلم گرفته حسابی.
یه غم بزرگی رو دلم سنگینی می کنه .غمی که برای مواجه نشدن باهاش کلی فرار کردم.3600کیلومتر مسافرتم کردم توی این تعطیلات فقط برای اینکه از این موجهه فرار کنم.اما نمی دونستم که هرچقدر بیشتر فرار کنم درد وعمقش سنگین تر میشه.حالا اندازه یه کوه یخ شده رو ی دلم.
از آدما فرار کردم،رفتم کویر وتوی تاریکی اش ساعت ها نشستم و زل زدم به تاریکی وفکر کردم، چهار شبانه روز!گذاشتم این دل پر شده ام بترکه
از تپه ماسه ها بالا رفتم و...
ساعت ها راه رفتم رو ماسه ها وفکر کردم...اما نه بی هدف.هرچی بیشتر می رفتم عمق دردم بیشتر شد.
فکر کردم ...
فکر کردم...
واقعیت هایی رو در خودم واز خودم کشف کردم که سنگینیشون همه انرژیمو گرفته وغمم رو بیشتر وبیشتروبیشتر می کنه.
فکر کردن بد دردیه!
دوم:
توی مسیر سفر دوبار نزدیک بود تصادف کنم،یه بار سر گردش به چپ یه اتوبوس یه بار هم همین حکایت نزدیک بود با یه کامیون اتفاق بیوفته.هر دو بارنترسیدم.حالمو که چک کردم ترسی توش نبود.فقط...
هر دوبار با خودم گفتم "واووووووو عجب شانسی داری پسر!!!"حالا افسوسشو می خورم.
سوم:
آرووم،خیلی آرووم شاید آرووم تر از همیشه اما غمگینم.
چهارم:
بعضی از آدم از مردن فرار می کنن درحالی که نمی دونن خیلی وقته مردن،خبر ندارن.بعضیا هم یه عمر جنازه اشونو کول می کنن وبا خودشون اینور وانور می کشونن تا روز برسه وتحویلش بدن.
پنجم :
اسم امسالو هم گذاشته"فهم تنهایی عیمق"همه ما تنهاییم.فقط بعضیا از قبولش فرار می کنن.اما بالاخره مجبورن قبولش کنن.
تنهایی به این نیست که اطرافت خلوت یا شلوغ باشه...تنهایی یه حس توی قلب آدما که همه ناچارن یه روزی درکش کنن.
۲۵۹.
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبخون بلا باز چه بود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلک، وین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی
بس که شستیم به خونآب جگر جامه ی جان
نه از او تار به جا ماندونه پود ای ساقی
استاد ابتهاج
258.
اول:
چند لحظه نگاهم می کند.مستقیم توی چشم هایم،می گوید:چقدر شکسته شده ای...!فقط لبخند تلخی تحویلش می دهم.همین!
دوم:
مربی گیر داده که...
تقریبا هر جلسه تکرارش می کند که دست بجنبان،سریعتر تجهیزاتت را حرفه ای کن!
خجالت می کشم بگویم:سرکار خانم پول ندارم فعلاً،نمی توانم!
کاش همینطوری که اینجا می نویسم می تونستم رودر رویش هم بگویم
هشت میلیون تومن پول کمی نیست!غمیگنم از این بابت.
سوم:
چند روز پیش تولد یکی از هم باشگاهی ها بود.دوستان می خواستند سوپرایزش کنند،کیک وکادو و...
دخترک به حدی جیغ زد از خوشحالی که نزدیک بود گلویش پاره شود،کل محوطه را گرفته بود روی سرش
چقدر خوب است که آدم اینطوری خوشحالی کند.
چهارم:
تقریبا سه هفته ای هست که به شدت درگیرم وبا خودم کلنجار دارم.استاد می گوید همین خوب است.در این حال بمان وفکر کن،عمیق تر فک کن.
چیزی توی قلبم دلبری می کند.
پنجم:
دلم برای افراد شیفت شب بیمارستان ها واورژانس سوخت.
گناه دارند طفلی ها.سرویس دادن به بیمار اورژانسی و...آن هم نصفه شب کار راحتی نیست.
257.
اول:
سمینار دوم هم برگزار شد نتیجه اش مثل اولی خیلی عالی ورضایت بخش بود.
بماند که به قیمت جر وا جر شدن بنده تمام شد!
دوم:
هنوز از خطری که هفته پیش از بیخ گوشم گذشت،شوکه ام!خدا چقدر بزرگ است؟!!
سوم:
پدر ومادر چند روزی آمدند ورفتند.البته فقط برای چک آپ!
کماکان در برهمان پاشنه می چرخد.
چهارم:
باشگاه وتمرین خیلی خوب وعالی است اگر بی پولی بگذارد.مربی می گویید چرا اینقدر دست دست می کنی و وسائلت را حرفه ای نمی کنی؟؟؟
چه بگویم؟!!
پنجم:
پی ام داده که فهمیده ام بد کردم،ببخش و...همین الان هم دارم تاوان می دهم،گذشته را جبران می کنم،هر طور که تو بخواهی!!!
من هم مانده ام مات ومبهوت وانگشت به دهان
ششم:
هفته گذشته به سختی وبدترین شکل ممکن تمام شد.واین هفته هم،هم!
آنقدر خسته وعصبی ام که ...
نفسم بالا نمی آید.
البته می دانم که این ها هم تمام می شود.هر چند سخت وجانفرسا.
هفتم:
شده ام مثل همان گاو نُه من شیر
این دسته گل به آب دادن ها عذابم می دهد.
هشتم:
چقدر یک سال زود گذشت.
12 دی ماه سالگرد استاد محمد علی اینانلو.
پیرمرد خوش صدایی که تفنگ را از دست خیلی ها گرفت.
نهم:
به این باور رسیده ام که تا حالا نه خدا به کسی گفته"روله" ونه اینکه بدبختی وفلاکت ارثی وژنتیکی است.هر چه هست از ماست که بر ماست.
خوشبختی وبدبختی فقط انتخاب آدم هاست نه اتفاق!
دهم:
یکباره و بی خبرهمکار عزیزی را از دست دادیم.فقط چهل سال داشت.مرد سنگین،رنگین ومتینی که تقریبا تمام همکاران به احترامش آمده بودند توی حیاط.تقریبا همه اشک می ریختند.
مرگ بد نیست،نه برای خود آدم نه برای همسایه.نا شکر نیستم،خدا ببخشد اما دلم می خواست امروز جای این مرد باشم.خلاص...
256.
اول:
کمی دیرتراز معمول می خواستم برم سر کار.نزدیک محل کارم یهویی پیاده از جلو ماشین رد شد.منم پیاده شدم وآرووم رفتم دنبالش،رفت توی شیرینی فروشی.منم رفتم پشت سرش ایستادم وگفتم ما اینجا واسه شما شیرینی نداریم!همینطور که داشت بر می گشت شاکی گفت چرا؟گفتم چون خودت بهترین شیرینی هستی. نگاهش توی صورتم قفل شد!با یه مکث چند ثانیه ای جیغ زد وپرید بغلم...واقعاً ذوق زده شده بود/بودم.بی خیال کار شدم .با یکی دو ساعت دیرتر رفتن اتفاق خاصی نمی افتاد،خبر دادم که دیر میام.رفتیم محل کارش...خیلی عالی بود.چه چیزی بهتر از این می تونه روز آدمو خوب کنه؟
محل کار جدیدش نزدیک محل کار منه،قول گرفته که ازاین به بعد نهارو باهم بخوریم.
دوم:
صبح روز تعطیل "ح"زده که با من بیا ماشینمو وببریم تعمیرگاه.بدم نیومد همراهیش کنم .از بیکار وبی حوصله نشستن توی خونه بهتر بود.کلی تعمیرگاه ها رو دور زدیم ولی دست از پا دراز تر برگشتیم خونه.اومد بالا.رسیده،نرسیده عین بچه ها خوابش برد.یه پتو کشیدم روش و...ساعت پنج بیدارش کردم،نهار وعصروونه وشاممون شد یکی.چشاش قرمز شده بود.مست مست خوابیده بود...
سوم:
دکتر"ج"بعد از یه سفر دور ودراز بالاخره عزم وطن کرد.همو دیدیم کلی خاطره داشت واسه تعریف کردن.این مرد یکی از خوش بین ترین ودر عین حال دوران دیده ترین آدمایی که می شناسم.همیشه در مورد تصمیمات مهم باهاش مشورت می کنم.از تماس یهویی دختر دایی و اوکی شدن اقامتش و برنامه سفر استانبول و وقت مصاحبه سفارت و ...پیشنهادش واسه دکتر تعریف کردم.دکتر هم موافق رفتنم بود.ولی نگرانی مالی ام و...رو تایید کرد.حرفش درست بود. بی گدار نمی شه به آب زد.
چهارم:
چند وقته دارم به این فکر می کنم که :تو با من چیکار کردی؟چرا نمی تونم...؟!!راستی تو با من چیکار کردی؟راستشو بگو!لعنت به تو/من
پنجم:
می خواستم "بادیگارد" رو ببینم.متاسفانه اکرانش تموم شده بود.اما به محبت ولطف دوست عزیزی تونستم ببینمش.
سوای نشون دادن واقعیت زندگی وسختی های کار آدمایی که ما فقط جدیت والبته بد اخلاقی هاشون بامردم رو می بینیم که بیشترش به خاطر مسئولیتیه که دارن،فیلم بازتاب دغدغه های نسلی بود که روزگاری می خواستن دنیا رو عوض کنن و واسه عقیده اشون حاضر به انجام هر فداکاری ای بودن.از کشته شدن تا انگ وتهمت وبرچسب خوردن و...دم نزدن و نسل جدیدی که موضوع رو به گونه ی دیگه نگاه می کنه وحاضر نیست قرائت اونا رو بپذیره.حالا تکلیف چی میشه؟سر خوردگی وعزلت؟عصیان وخشم ومحکوم کردن نسل جدید؟پافشاری بر عقیده به هرقیمتی و...؟یا یافتن راهی برای بازگشت به دنیای نوستالوژیک؟زندگی قهرمان از اینجا شروع میشه.دست وپا زدن در تردید و...واون رد احساس گناه همیشگی واحساس مسئولیتی که همیشه حاتمی کیا
به خاطر رها کردن نسل جدید توی کاراش،بخصوص این آخریا داره!پدری که رسیدن به آرمان ها وجنگ باعث شده خانواده وبچه هاشو فراموش کنه.هویتی که منقطع شده ومنتقل نشده وبه این خاطر خودشو گناهکار می دونه.
"حیدر"چقدر شبیه حاتمی کیا بود!نمی دونم درست یا غلط اما من حیدر رو خود حاتمی کیا دیدم...مردی که هنوز در تردیده،شک داره به گذشته اش.کارش درست بوده یا...؟گذشته اش رو باخته یا...؟در قبال گذشته قیمتی اش چیزی دندون گیری نصیبش شده یا نه ؟
تردید وشک گذرگاه خوبیه،اما اصلاً منزلگاه خوبی نیست.مشکل من با آدمای این تیپی اینه که اینا کاری رو که دارن انجام میدن برای دیگرانه،برای خودشون نیست.اگر آدم کاری رو برای خودش ودلش انجام بده دچار تردید نمی شه.هیچ وقت دنبال هزینه فایده نمی ره،چون می دونه برای چی وکی انجامش داده.
این فیلم منو یاد"آخرین سلحشور" با "موسیقی جادوییش" انداخت،یه فیلم واقعاً عالی وبی نظیر!"کن واتانابه"،"تام کروز"،"هیروکی سانادا"و...، یه فیلم واقعاً سحر انگیز
ششم:
"سیانور" رو هم دیدم.نگاه ضلع پیروز مثلث به دو ضلع شکست خورده با تم عاشقانه!
ترسیم چهره ای مظلوم ومقاوم وارزشمدار از جریان مذهبی سازمان وتطهیر با آتش واحساسی اعضای نادم برای القا حس تنفر از ضلع دیگر مثلث.
این جمله از دیالوگ امیرو هماخیلی به دلم چسبید"باید بین تو و سیانور،یکی رو انتخاب می کردم."
از قدیم گفتن که "تاریخ را فاتحان می نویسند."وگریزی هم نیست.
به عنوان یه عاشقانه سیاسی/تاریخی که نمونه هاش در جریان های سیاسی دانشجویی دهه50 کم نیست،دیدنش خوبه.امیر وهما،لیلا ومجیدو...به خصوص با آهنگ تیتراژ خیلی خوبش.
هفتم:
این هفته کلاس وگروه تعطیله ومن تا این لحظه هیچ برنامه ای واسه این تعطیلات ندارم.حالم بد میشه وقتی بهش فکر می کنم!
هشتم :
"سوگند"با صدای ویگن
254.
اول:
دیروز یه تمرین عالی داشتم.هر دو مربی عین عقاب اومده بودن بالا سرم وتمرینمو چک می کردن.خیلی راضی بودن/بودم.
خیلی تشویقم کردن واز این بابت خیلی خوشحالم که بالاخره به رشته ای که دوسش دارم وبه قول مربی استعداد دارم رسیدم.
دوم:
قبل تمرین "ح"زنگ می زنه و خودشو شام مهمونم می کنه.یه "قورمه گوشت محلی"با پلو پختم در حد لالیگا!
خجالتو کنار گذاشتیم ورسما اندازه دو تا خرس قطبی بالغ خوردیم.نفسمون در نمیومد!
سوم:
این تیکه از دیالوگ "حسین وزیبا"توی ذهنم هنوز داره وول می خوره" سخته توی این شهر زشت،یکیو پیدا کنی که زیبا باشه"
چهارم:
به خاطر این برف وباروون خیلی خوشحالم!
پنجم:
می خواستم برم چند تا از فیلمایی که چند ماهه اکران شده رو ببینم!هیچ سانس بازی واسه امروز پیدا نکردم که اینترنتی بلیط بگیرم.همش واسه روزای آینده یا سانس فوق العاده نصفه شبی!
ملت از بس سینما رو شدن
ششم:
می خوام دوباره ریش بزارم بد اخلاق شم،البته یم کم فقط !
253.
شله ندادن نامردا!!!عررررررررررر
بنویسید مجلس اما بخوانید سیب زمینی!
خواهند نوشت:نائب المله ای که داغ یه کاسه شله مشهدی بر دلش ماند!
252.
دیشب رفتم تماشای فیلم"نیمه شب اتفاق افتاد".
چندتا از نقدای فیلم رو سرسری خونده بودم اما نمی دونستم ...
کاش نمی رفتم...
مصطفی...
انگاری فیلم رو از روی زندگی واقعی مصطفی ساخته بودن.
عین آدمای مسخ شده مات پرده شده بودم،گاهی هم...
بعد از فیلم یکی دو ساعت توی کافه نشستم.همه چیز دوباره برام زنده شده بود واتفاقات جلو چشام رژه می رفت.
رسیدم خونه نیم ساعت فقط ضجه می زدم،بی کسی وبی پناهی وتنهایی ودر نهایت استیصال...مصطفی دوباره جلو چشمم بود.
بریدن...
استیصال...
یکی دو روز دیگه سالگردمصطفی اس
بعد نوشت:
دلشو شکوندن،خدا داغشو به دلشون گذاشت.امان از وقتی که دلی بشکنه،دلی که همه کس وکارش فقط خداست!