ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۲۵۱.دیدار ما...

۲۵۱.

چند دقیقه مانده به چهار صبح و از خواب خبری نیست که نیست.چه غم،برای خوابیدن وقت بسیار است،به قدر کافی خواهیم خوابید.

توی ذهنم این سوال می چرخد که دیدار"من"و" تو" کی وچگونه خواهد بود؟ اشتیاق واضطرابش بی تاب ام می کند.

چیزی توی دلم می گوید دیر نخواهد بود،شاید همین روزهای نزدیک...

خدا کند فقط به قیامت نباشد!

"نسیمی کز بن آن کاکل آیو

مراخوشتر ز بوی سنبل آیو

چو شاو گیرم خیالت را در آغوش

سحر از بسترم بوی گل آیو"


۲۵۰.امان

۲۵۰.

اول:

امان از ما آدم ها

امااااان

معرفت...؟


دوم:

زنگ زده بود پیغام پیرمرد را برساند.پشت میز کارم نشسته بودم.می گفت تو فلان جا رفته ای؟یک در صد میلیون امکان نداشت...انکار مرا که دید گفت پیرمرد گفته.تسلیم می شوم.امکان نداشت کسی بفهمد،به هیچ کس نگفته بودم،هیچ کس.حتی به پیرمرد!

پیغامش را که رساند،می گفت پیرمرد این روزاها خیلی سراغت را می گیرد.

کلی سوال و... توی ذهنش بود،از پیرمرد ورابطه من با پیرمرد و...

چانه ام قل می خورد از ذوق والبته درد،صورتم را برگرداندم سمت پنجره وگلدان درختچه گردویم،همکارم دیده بود وگیر که چیزی شده؟!!


سوم:

اول هفته که تمام کارت های بانکی ام را چلاندم،همه ماحصلش اش شدبه اندازه شارژ کردن کارت بلیط مترو برای دو هفته رفت وبرگشت به خانه ومحل کار وباشگاه ،نهار وشام و...هم پیشکش!

هفته سختی بود،اما خیلی متفاوت


چهارم:

برای بار چندم آب پارکی را ریختم روی دستش.امیدوارم برود پی کار وزندگیش.راحت نبود،خیلی سخت،خیلی...

انگشتان بلند وبلوری ولرزانش...

می دانم شکستن دل این فرشته زیبا ودوست داشتنی بی تقاص نخواهد ماند،خدا کی تقاصش را بگیرید...خدا داند.

"ح"که شنید از کوره در رفت وکلی بد وبیراه نثارم کرد که دیگر چه می خواهی؟چه فرصتی بهتر از این؟می گفت حداقل...

نمی توانم،این نامردی است،از مردانگی به دور است...نمی توانم بازی کنم.

من نمی توانم بازی کنم.

غمگینم.


پنجم:

بامهدی از کرم ریختن های... صحبت می کردم،این که بادست پس زدن وبا پا پیش کشیدن...فقط گوش می داد ونگاهم می کرد وتنها با تاسف یک جمله تحویلم داد:از دست این آدم های کرمکی...


ششم:

شب قبل مادرجان زنگ میزند که با پدر می خواهیم برویم...

حلال کن،اگر نبودیم،اگرکم کاستی ای بوده،اگر...اگر...اگر...

با این حرف های آتشی به دلم انداخته که بیاوببین


هفتم:

همینجوری بد خواب بودم،ماه این چند شبه شده قوز بالا قوز.توی باشگاه چند تا دوربین برد بلند هست،آوردیم وسط میدان تمرین و دل سیر ماه برافروخته را نگاه کردیم.


هشتم:

چند یاداشت بلند در مورد اتفاقات داخلی وتحولات خارجی  ماه گذشته نوشته بودم به سفارش سردبیر.اصلاح می کند وبرای تایید نهایی برایم می فرستد.شیر بی یال ودم واشکم فرستاده بود.زنگ زدم که چرا اینجوری کرده ای؟بعد از کلی حلوا حلوا کردن وهندوانه گذاری زیر بغلم می گوید پدر صلواتی هر بند وپاراگرافشان برای چند ماه آجر کردن نان یک ماه من کافی است.اجازه چاپ ندادم.البته حرفش پر بی راه نبود.انتخابات که نزدیک می شود،فضای رسانه ای هم صاحب دار می شود.


نهم:

می خواستم برای کنسرت استاد کلهر واردل ارزنجان بلیط رزو کنم،یاد حساب بانکی ام افتادم،خجالت زده سایتش را بستم.

از خیرش گذشتم،دلم سوخت حسابی


دهم:

عددهایی هست که خودت هم بخواهی نمی توانی فراموش کنی،مثل یک شماره پلاک یاشماره تلفن یا... روز وماه وسال یک تولد.


یازدهم:

آمپول هایم در آستانه تمام شدنن،فقط دو تایش مانده،یکی را همین چند روزه باید بزنم وآن یکی هم ماه آینده.خدا کند محمد زودتر برود وبرگردد.


آخر:

توی دلم هزار بار برای ارباب رجوعی که حق داشت اما من نتونستم برایش کاری کنم،زار زدم.زن بیماری که غیر از خدا کسی را نداشت.قید کارم را هم زدم وایستاده بودم که...اما نشد.






249.کلاه باف

249.


یکی از دوستای مجازی واسه پاییز وزمستون  "بچه های کار" کلاه گرم و... تهیه می کنه.

اگر کسی مایل بود کمک کنه به این صفحه پیام بده یا....

مردونگی به مرد  یا زن بودن نیست!مردونگی یه صفته



248.دو ماهیانه

248.

اول:

شهریور ماه بیشترش به سفر گذشت.چهار سفر در یک ماه!

فک کنم رکورد زدم.

آبشار،کویر وجنگل از شمال شرق تا جنوب غرب.

تنها بدیش این بود که بالکل پس اندازم ته کشید.


دوم:

مابین همین سفر ها بود که شهامت کردم ورفتم سراغ ورزشی که از بچگی دوسش داشتم وابژه ام بود.

هزینه اش زیاده اما خیلی دلچسبه برام.ساعات تمرین انگاری زمان متوقف میشه.هفته دوم پوزیشنم تقریباً فیکس شد،از هفته سوم هم رفتم روی ...

دیروز عصر هم مربی گفت از تمرین واستعدادت خیلی راضیم،باید وسائل حرفه ای بگیری،رفتارتم حرفه ای باشه!

خوشحالم،خیلی!


سوم:

طرح هام هوا شدن،جفتشون!

اولی به خاطر بدقولی کسی که  باید یه سری مدارک برام می فرستاد ونفرستاد،دومی هم به خاطر نافهمی کسی که پروژه منو ارزیابی کرد.

اصلاً نفهمیده بود که من چی نوشتم!!!

اگه حتی یکی ش انجام می شد کمک مالی خوبی بود.حیف شد!


چهارم :

 تایم آزادمو با کوهنوردی پر می کنم.خیلی عالیه.بخصوص این چند وقته که هوا به شدت دلبرانه شده.


پنجم:

آدمی که  رفته  قاعدتاً  نباید  این همه کرم بریزه؟!!

ادای تنگا...؟!!

آدم  می مونه چیو باور کنه،قسم حضرت عباس یا دم خروس رو!




247.دوشنبه نوشت

247.

بعد از ظهر دوشنبه...

یکی دو ساعت مرخصی گرفتم وزدم به جاده.سرکوچه اشون که پیاده میشم دلهره دارم.در میزنم کسی از پشت در...

راهنماییم می کنه توی اتاقش.روی تخت دراز کشیده بود.چهره اش...خیلی فرق داشت.تلاش می کنه که بشینه،نزاشتم.قلبش تازه جراحی شده بود.احوالشو می پرسم و...از احوالم می پرسه.می پرسه از کجا اومدی،چطوری پیدام کردی و...؟،می گم تهران و...میگه اهل اونجا نیستی... حرفاش /حرفام که تموم میشه،یه پذیرایی ساده و می گه برو... بازم بیا اینجا.بلند میشم که برم صدام می کنه وپیشونیمو می بوسه و...برو نگران نباش...


246.او قول داده است...

246.

مزه دیشب زیر دندونمه هنوز،تمام امروز رو مثل مستا بودم.

یه آرامش عمیق

یه خلوت عمیق

تنهایی عمیق

نمی تونم بخوابم.

کاش امشبم...

کاش...

ااااااای!

با من چه می کنی؟

چه می کنی؟

انگار هرشب باید یه بهانه ای واسه نخوابیدنم جور بشه.

[+]


پ.ن:

دیشب چیا تو ذهنو بود،الان چیا میاد.به غلط کردن افتادم،می گم فقط یه دفعه دیگه!فقط یه دفعه!

245.شهرآفتاب

245.


اول:

اول صبح دکتر"ف"زنگ زد که امشب با بچه های اکیپ دورهم ایم.جایی قرار نگذار،میایم دنبالت که با هم برویم.راستش از چند روز قبل می خواستم چهار شنبه را تعطیل کنم وعصر سه شنبه  بروم سمت دریا.گفتم اگر نروم آن طرفی،خبرت  می کنم.اماآنقدر لبریز شده بودم که حد وحساب نداشت.با هرتکانی ممکن بود سرریز شوم.خستگی های روزانه و نامرادی های،قضاوت ها وجفای روزگارهمه دست به یکی کرده بودندکه لبریزم کنند،فقط آن مکالمه ام با مادر جان  را کم داشتم که آن هم از غیب رسید.دلم داشت می ترکید.مثل مرغ سرکنده شدمه بودم.بی قرار وبی تاب...

لبریز لبریز...

بغض هایم را باید جایی می بردم.داشتم خفه می شدم.

نزدیک ترین پرواز را رزرو می کنم ومستقیم از محل کارم با عجله خودم را می رسانم فرودگاه.انگار اگر پرواز های ایران تاخیر نداشته باشند باید تعجب کرد.یک ساعت تاخیر!بالاخره سوار می شویم و...هواپیما که می نشیند رو باند،دیگر غروب شده بود،چه باک ؟!!آن شهرآفتابش هرگز غروب نمی کند.

به شکایت رفته بودم.اولینش از خودم وبعد شکایت از هرچه وهر کس که خواسته یا ناخواسته بهروحمچنگ انداخته بود.

بُر می خورم توی شلوغی وجمعیت.خودم را گم می کنم توی هیاهوی آدم ها.من هم قاطی این شلوغی ها.چشم هایم را می بندم و...

همهمه،همهه ای گنگ،صداهای در پیچیده.زنگ،گریه،فریاد،همهمه،مانند رشته های مختلف در هم تنیده ای که  نمی شود از هم جداکرد،هیچ کلمه وجمله ای مفهوم نبود.اما انگار همه کلمات یکی بوند.همه یک چیز می گفتند اما هر یک به زبانی.انگار دنیایی توی ذهنم می چرخید.حرف ها،کنایه ها،تصویرها و آدم های زیادی توی ذهنم دور می زدند.چشم هایم را باز می کنم،تازه با خبر می شوم اینجا کجاست!از خودم می پرسم:من اینجا چه می کنم؟من اینجا چه می کنم؟خط گرمی روی صورتم راه باز می کند.چیزی می لغزد و...چند ساعت می نشینم ،می چرخم ،قدم می زنم و...

دوباره می روم سمت فرودگاه.هواپیما که می نشیند روی باند مهرآباد تازه کم کم آسمان روشن می شود.

کجا می خواستم بروم،سراز کجا درآوردم!!!


دوم:

پیش نویس طرح ها که نیمه کاره مانده بودند را کامل کردم وفرستادم،خدا کند تصویب شوند.


سوم:

منتظرم وقت اداری تمام شود که این  بی خوابی ها را تلافی کنم.






244.غمگینم

244.

مادرمو رنجوندم.

رنجید،بد جور هم رنجید.

دلشو شکستم.خیلی خیلی  بد دلشو شکستم.نه مثل هر بار،بلکه خیلی بدتر.

خدا منو ببخشه.

به مردن راضیم اما به رنجش تو نه.خدا کنه من زودتر بمیرم تا تو دیگه کمتر غصه بخوری ودلت بشکنه.این پسر خیلی خسته اس مادر صورت با سیلی سرخه،خیلی بیشتر از اونی که می دونی وحدس میزنی خسته اس.براش دعا کن

دعا کن

دعا کن

اگه دوسش داری دعاکن زودتر...

حالم بده،خیلی

غم دارم به اندازه یه کوه.


243.کاش بشر اجاقش کور بود

243.

[+]

پسر جان اینجا کسی صدای تو را نمی شنود.صدای تو پشت هیاهوی ترکان ونعمت زاده وغرش جنگده های روسی گم شده.اینجا کسی دلواپس تو نیست.مانده ام تو معصوم تری یا کودکان ایستاده برچهار راه های نفرت سرزمینم؟!!

بهت تو آرام تر از آن است که سکوت کسی رابشکند.

آرام بگیر

آرام بگیر



پ.ن:

عنوان از دست نوشته دوستی انتخاب شده است.




242.حالمان خوب است...

242.

اول:

امان از درد گردن،امان...

دیروز داشتم مسواک می زدم که یهویی گردنم گرفت.دیشب به سختی تونستم عضله رو پیدا کنم و کلی با روغن زیتون ماساژ دادم.یه کم بهتر شداما هنوز درد می کنه!


دوم:

عصرچهارشنبه "ح" اومده بود که بریم واسه مهمونی پنج شنبه شب لباس بگیره.به قول خودش به سلیقه من خرید کنه!با اینکه خیلی خسته بودم دلم نیومد تنهاش بزارم.با کادو تولد دوستش و لباس و...تقریباهشتصد تومن پیاده شد.ولی به قول خودش تیپش لاکچری شد.خیلی راضی بود.

به بهونه کلاس عصر پنج شنبه واکران خصوصی فیلم"..."مهمونی رو پیچوندم.دروغ چرا،دلم مهمونی می خواست اما الکی خوشی نه!


سوم:

کلاس روز پنج شنبه خوب نبود.البته به نظر من خوب نبود.محیط جدید،یکی دو نفر که اضافه شدن و...


چهارم:

در مورد کودتا 28مرداد ودکتر مصدق می خواستم چیزی بنویسم،از این یاداشت های شیک و...روشنفکرانه مثلاً.اما نکته ای به ذهنم رسید که فکر می کنم ارزشش توی این زمان خیلی زیاده.زیاد شنیدیم که بعد از دستگیری دکتر مصدق در یه "دادگاه نظامی" محاکمه شد و...می دونید چرا" دادگاه نظامی"؟مگه دکتر مصدق نظامی بود؟نه! چون هیچ قاضی با شرف و وجدانی حاضر نشد نخست وزیر رو محاکمه کنه،ناچاراً توی یه دادگاه نظامی محاکمه اش کردن.برداشت آزاد!


پنجم:

از نتایج المپیک خوشحالم،هرچند می تونست بهتر هم باشه.اما بیشتر از همه پیروزی ها ومدالا،شاید به اندازه همه اشون کنار هم واسه مدال کیمیا علیزاده خوشحالم.نه به این خاطر که"یه بانوی ایرانی با حفظ حجاب"موفقت شد مدال بگیره.صرفاً به این خاطر که یه خانم ایرانی خواست مدال بگیره وتونست.امیدوارم باقی خانما هم درس بگیرن واین اتفاق براشون انگیزه بشه.بهانه های مردسالارانه و حرفای فمنیستی رو بزاریم کنار.باور کنید میشه.ما هم همراه،نه به عنوان هم جنس یا جنس مخالف.بلکه به عنوان یه همراه.یه دفعه هم که شده اینجوری نگاه کنید.نه بدهکار ما روببینین که یه عمر حقتون رو ندادیم ونه اینکه ما بادیگاردتونیم.زن بودنتونو رو باهمه ی نقاط ضعف وقوتش بپذیرید.ما رو هم همینطور!

مرسی


ششم:

توجه کردین این روزا همش صحبت از اینه که بردیم،باختیم،کی مسابقه داریم،کی میریم رو سکو و... همش فعل جمع وبا هم بودن.یه اتفاقی مثل المپیک چقدر می تونه به هم نزدیکمون کنه.چرا اینقدر زود از وسر چیزایی بی ارزش از هم دور می شیم؟

حالا چه فرقی می کنه کی زودتر بپیچه توی کوچه یا اینکه اون همکارم دوساعت زودتر بره یا...چی می خواد بشه!چی میشه؟

ما ملت فراموشکار وناصبورو البته به شدت خودخواهی هستیم/شدیم.


هفتم:

دو سه شب پیش به هوای بی خوابی ماهانه سری زدم به پست های قبلی این وبلاگ و وبلاگ قبلیه.مثل یه نمودار سیر تغییرات واتفاقات بهش نگاه کردم.خیلی جالب بود.رفتم به حال وهوای چندتا از مطالب.مطالب تلخ که می تونست خیلی تلخ تر باشه.

پست هایی  نوشته بودم به نام "ادکلن تلخ" که اتفاقاًچند هفته پیش در مورداتفاقش  با دوستی صحبت کرده بودم.اون روزا در موقعیت خیلی بدی بودم و خیلی می گذشت.تلاطمات روحی از یه طرف و...حالا فک کن توی این اوضاع واحوال یه کسی بیاد که اتفاقاً خیلی خواستنی باشه وبخواد که از همه طرف،همه جوره ساپورتت کنه.اما یا اشکال وجود داشت.تعهدش!

اگر خدا کمکم نمی کرد،ممکن بود هر اتفاقی بیوفته.فاصله ام با یه لغزش  بزرگ و یه سقوط فقط به اندازه یه شاسی  زنگ بود.اگر فشارش می دادم قطعاً برگشتی نبود.اما نمی دونم اسمشو چی بزارم،لطف خدا،قدرت طبیعت،انرژی حیاتی یاهر چیز دیگه ای.اسمش هر چی که هست باز هم ازش ممنونم  که نگه ام داشت.

چیزی نمونده بود یه عمر عذاب وجدان رو با یک ساعت آرامش عوض کنم.

گاهی آدما واقعاً نمی دونن که چیکار می کنن وکجا هستن و... .مثل مسخ شده ها!خودم تجربه اش رو داشتم.اینجا هاست که هر اتفاقی ممکنه بیوفته وهر کاری از آدم برمیاد.خدا کنه آدم توی این موقعیت تنها نمونه وکسی هواشو داشته باشه.


هشتم:

واینکه...

"حالمان خوب است

 اما 

 تو

  باور نکن"


نهم:

دیروز عصری که رسیدم خونه یه کم استراحت کردم .خیلی وقته که شامو کنار گذاشتم یا خیلی سبک می خورم.با کتا ب و...مشغول بودم یه دوش قبل از خواب سبکم کرد.فکر می کردم می خوابم اما ...

چندبرش کوچیک از چند خاطره کوتاه به حدی داغم کرد که علیرغم سردی خونه،تنم به عرق نشست،وتشنه اش شدم.انگاری که توی کوره نشسته باشی.

سوهانی که ذوب هم می کنه،سوهانی که ذوب هم می شد.

چاره اش فقط دوش آب سرد وسگ لرز جلو کولر تا صبح بود.