ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

139.شهره به بی بندوباریم...

139.


من پاره های قلبم و در اشک جاری ام

خونابه ای به وسعت یک زخم کاری ام

چون قلب دیرسال تراشیده بر درخت

تنهاترین نشانه ی یک یادگاری ام

یلدای من که ثانیه ی شوم ساعت است

ای وای بر حکایت شب زنده داری ام

زندان شیشه بود جوابم که چون گلاب

دیدم سزای خنده ی شوم بهاری ام

من دست بر کمر زده ام از خمیدگی

جز دست من نکرده کسی دستیاری ام

غمزوزه ی جراحت گرگم به کوهسار

با درد خویش هم نفس بی قراری ام

چون سایه ی طویل درختم که در غروب

هر لحظه بیشتر ز تن خود فراری ام

بندی به پای دارم و باری گران به دوش

در حیرتم که شهره به بی بند و باری ام


غلامرضا شکوهی


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.