ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

247.دوشنبه نوشت

247.

بعد از ظهر دوشنبه...

یکی دو ساعت مرخصی گرفتم وزدم به جاده.سرکوچه اشون که پیاده میشم دلهره دارم.در میزنم کسی از پشت در...

راهنماییم می کنه توی اتاقش.روی تخت دراز کشیده بود.چهره اش...خیلی فرق داشت.تلاش می کنه که بشینه،نزاشتم.قلبش تازه جراحی شده بود.احوالشو می پرسم و...از احوالم می پرسه.می پرسه از کجا اومدی،چطوری پیدام کردی و...؟،می گم تهران و...میگه اهل اونجا نیستی... حرفاش /حرفام که تموم میشه،یه پذیرایی ساده و می گه برو... بازم بیا اینجا.بلند میشم که برم صدام می کنه وپیشونیمو می بوسه و...برو نگران نباش...


246.او قول داده است...

246.

مزه دیشب زیر دندونمه هنوز،تمام امروز رو مثل مستا بودم.

یه آرامش عمیق

یه خلوت عمیق

تنهایی عمیق

نمی تونم بخوابم.

کاش امشبم...

کاش...

ااااااای!

با من چه می کنی؟

چه می کنی؟

انگار هرشب باید یه بهانه ای واسه نخوابیدنم جور بشه.

[+]


پ.ن:

دیشب چیا تو ذهنو بود،الان چیا میاد.به غلط کردن افتادم،می گم فقط یه دفعه دیگه!فقط یه دفعه!

245.شهرآفتاب

245.


اول:

اول صبح دکتر"ف"زنگ زد که امشب با بچه های اکیپ دورهم ایم.جایی قرار نگذار،میایم دنبالت که با هم برویم.راستش از چند روز قبل می خواستم چهار شنبه را تعطیل کنم وعصر سه شنبه  بروم سمت دریا.گفتم اگر نروم آن طرفی،خبرت  می کنم.اماآنقدر لبریز شده بودم که حد وحساب نداشت.با هرتکانی ممکن بود سرریز شوم.خستگی های روزانه و نامرادی های،قضاوت ها وجفای روزگارهمه دست به یکی کرده بودندکه لبریزم کنند،فقط آن مکالمه ام با مادر جان  را کم داشتم که آن هم از غیب رسید.دلم داشت می ترکید.مثل مرغ سرکنده شدمه بودم.بی قرار وبی تاب...

لبریز لبریز...

بغض هایم را باید جایی می بردم.داشتم خفه می شدم.

نزدیک ترین پرواز را رزرو می کنم ومستقیم از محل کارم با عجله خودم را می رسانم فرودگاه.انگار اگر پرواز های ایران تاخیر نداشته باشند باید تعجب کرد.یک ساعت تاخیر!بالاخره سوار می شویم و...هواپیما که می نشیند رو باند،دیگر غروب شده بود،چه باک ؟!!آن شهرآفتابش هرگز غروب نمی کند.

به شکایت رفته بودم.اولینش از خودم وبعد شکایت از هرچه وهر کس که خواسته یا ناخواسته بهروحمچنگ انداخته بود.

بُر می خورم توی شلوغی وجمعیت.خودم را گم می کنم توی هیاهوی آدم ها.من هم قاطی این شلوغی ها.چشم هایم را می بندم و...

همهمه،همهه ای گنگ،صداهای در پیچیده.زنگ،گریه،فریاد،همهمه،مانند رشته های مختلف در هم تنیده ای که  نمی شود از هم جداکرد،هیچ کلمه وجمله ای مفهوم نبود.اما انگار همه کلمات یکی بوند.همه یک چیز می گفتند اما هر یک به زبانی.انگار دنیایی توی ذهنم می چرخید.حرف ها،کنایه ها،تصویرها و آدم های زیادی توی ذهنم دور می زدند.چشم هایم را باز می کنم،تازه با خبر می شوم اینجا کجاست!از خودم می پرسم:من اینجا چه می کنم؟من اینجا چه می کنم؟خط گرمی روی صورتم راه باز می کند.چیزی می لغزد و...چند ساعت می نشینم ،می چرخم ،قدم می زنم و...

دوباره می روم سمت فرودگاه.هواپیما که می نشیند روی باند مهرآباد تازه کم کم آسمان روشن می شود.

کجا می خواستم بروم،سراز کجا درآوردم!!!


دوم:

پیش نویس طرح ها که نیمه کاره مانده بودند را کامل کردم وفرستادم،خدا کند تصویب شوند.


سوم:

منتظرم وقت اداری تمام شود که این  بی خوابی ها را تلافی کنم.






244.غمگینم

244.

مادرمو رنجوندم.

رنجید،بد جور هم رنجید.

دلشو شکستم.خیلی خیلی  بد دلشو شکستم.نه مثل هر بار،بلکه خیلی بدتر.

خدا منو ببخشه.

به مردن راضیم اما به رنجش تو نه.خدا کنه من زودتر بمیرم تا تو دیگه کمتر غصه بخوری ودلت بشکنه.این پسر خیلی خسته اس مادر صورت با سیلی سرخه،خیلی بیشتر از اونی که می دونی وحدس میزنی خسته اس.براش دعا کن

دعا کن

دعا کن

اگه دوسش داری دعاکن زودتر...

حالم بده،خیلی

غم دارم به اندازه یه کوه.


243.کاش بشر اجاقش کور بود

243.

[+]

پسر جان اینجا کسی صدای تو را نمی شنود.صدای تو پشت هیاهوی ترکان ونعمت زاده وغرش جنگده های روسی گم شده.اینجا کسی دلواپس تو نیست.مانده ام تو معصوم تری یا کودکان ایستاده برچهار راه های نفرت سرزمینم؟!!

بهت تو آرام تر از آن است که سکوت کسی رابشکند.

آرام بگیر

آرام بگیر



پ.ن:

عنوان از دست نوشته دوستی انتخاب شده است.