ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۳۵۷.همه چیز واسه همه اس

۳۵۷.

اول:

تقریبا کارم اینجا تمومه،امروز ظهر رفتم پیش مدیر و باقی مونده کارا رو که تموم کرده بودم تحویلش دادم و برگشتم اتاقم. یه ساعت بعدش اومد پیشم، منم داشتم وسایلمو جمع می کردم. از رضایتش گفت و...خواست که بمونم و سه تا پیشنهاد جدید داد. واقعا خوشحال بودم که کارمو می بینه وارزش کارمو می دونه بالاتر از اون خودم هم از کاری که اینجا کردم راضی ام و نتیجه اشو هر روز می بینم.

خوشحال و راضی ام هم از نظر حرفه ای و هم از نظر انسانی و اخلاقی.

گفتم که به پیشنهاداش فکر می کنم و این چند روزه نتیجه اشو می گم.

البته دلم واسه محل کار اصلی خودم و همکارام تنگ شده!


دوم:

عصر شنبه تماسی از یه مجموعه کاری داشتم که دورادور می شناختمشون و قبلا باهاشون ارتباطی نداشتم.

ازم خواستن که به عنوان مشاور برای بستن قرارداد و انجام  پروژه ای باهاشون همکاری کنم.اینطور که توضیح داد پروژه سنگین و پر مسئولیتیه!

ذوق زده شدم،وقتی گفت که منو مجموعه دیگه ای که قبلا توی یه پروژه خیلی کوچیکتر باهاش همکاری کرده بودم، برای این کار منو پیشنهاد دادن، ذوقم صد برابر شد.

ازشون هزینه ای نگرفته بودم، حتی رفت و آمدم! 

دلی باهاشون کار کردم و هیچ انتظاری هم نداشتم و خوشحالم که کارمو حرفه ای انجام دادم.

قرارشد که جلسه حضوری بزاریم و...

تصمیم دارم قبولش کنم و باقدرت انجامش بدم.

نمی دونم میشه اسم اینو پیشرفت کاری گذاشت یا نه، هرچی هست از این وضعیت راضی و خوشحالم.


سوم:

عصری "میم" می گفت همه چیز واسه همه اس! همه چیز رو به یه نفر نمیدن.


۳۵۶.اصلا یه وضعی

۳۵۶.

اول:

یه وقتایی از کسی چرا...پرسیدن،خودش یه قضاوته!


دوم:

مشاورم می گفت "آدم های حال بد و آسیب دیده،دیگه مثل اون روز اولشون نمی شن،حال خوبی یعنی اینکه حالشونو بپذیرن و یاد بگیرن باهاش زندگی کنن "


سوم:

توی این دوره زمونه و با این شبکه های مجازی آدما خیلی از هم دور نیستن.


چهارم:

عجب حالی بود وقتی دیشب زلزله اومد،تا بفهمم چی شد تموم شد!

حالا کله داغ و قرص ماه کامل مگه خوابم می برد.

اصلا یه وضعی بودااااا...


پنجم:

دلم یه ماکارونی چرب و پرملات خواست!

کاش آشپزیم بهتر بود.


۳۵۵.بهت زدگی عمیق

۳۵۵.

اگر می دونستم رفتن ها چه بلایی سر کسایی که دوستمون دارن میاره، هیچ وقت حتی بهش فکر نمی کردم.

هیچ وقت!

تمام انرژی ای که برام باقی مونده بود، صرف ادای چند کلمه وجمله مبهم وشاید هم بی معنا تموم کردن مکالمه شد.

از دیروز عصر که خبر داد واسه همیشه از اینجا رفته وتصمیمی  برای برگشت نداره،سِر شدم،بهت زده،شوکه یا هرچیزی دیگه ای که بشه اسمشو گذاشت.

درست مثل یه جسد سرد و خالی!


پ.ن:

الان فقط دلم کویر می خواد


۳۵۴.حس بد!

۳۵۴.

اول:

اصلاً فکر نمی کردم یه روزی من هم دغدغه اضافه وزن داشته باشم!


دوم:

حس بد،عذاب وجدان و... دارم که با مادرم اونطوری صحبت کردم.

 اون رعایت نمی کنه و نمی خواد که توجه کنه،من هم کم طاقت تر و کم حوصله تر از قبل ام، نتیجه اش دور از تصور نیست.


سوم:

کتاب نخونده ای واسم نمونده،آرشیو فیلمام هم...

بی حوصلگی ام داره حوصله بر میشه!


۳۵۳.برگشتانه

۳۵۳.

توی این اوضاع کجا بهتر از اینجا؟!!

یکی دو جای دیگه رو امتحان کردم اما دلمو نگرفت،اینجا یه جای دیگه اس،مثل خونه قدیمی...