ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

14.خودش بود...

14.

خدا خدا می کردم که بیاید،آمدنش را دوست داشتم.همین آمدن برایم خیلی با ارزش بود.از صبحش همه چیز برایم متفاوت بود.نتیجه ی آمدنش برایم دور از انتظار نبود اما همین که می آمد،چیز دیگری بود.

رفته بودم کنار پنجره،وبیرون را نگاه می کردم،آخرین باری که دیدمش...

مثل بچه ها شده بودم.فرق کرده؟چقدر فرق کرده؟بدتر که نمی توانست که بشود،چون بدی نداشت وندارد،ذوقش دقیقاً مثل خاطره ی روزی بود که قرار بود پدرم برای من وبرادر کوچکترم دوچرخه بخرد."از کله صبح که بابا از خانه بیرون رفت تا ظهرش،از سرکوچه جم نخوردیم!می ترسیدیم...

خدایا نکند بابا،دوچرخه،...

وقتی که سایه مردی از دور با دوچرخه ای در دستش از ماشین پیاده شد... دویدن نبود،پرواز بود.

همین سال گذشته رفتم وآن فاصله را دوباره دیدم،طی کردم.دم کوچه تا سر جاده...فاصله ای نبود.فاصله ای که در ذهن ورویای کودکانه حک شده بود!"

پنجره شده بود دنیای من به رویا... همه ی فاصله ی من تا... 

دیروز چقدر بزرگ بود این پنجره،وامروز چقدر تنگ شده بود.حتی نمی شد در آن پنجره نفس کشید.

ببین!"پنجره ها را هم با تو می سنجم"

داشت می آمد

مردی با دوچرخه...

خرامان داشت می آمد،خواستم خودم را پنهان کنم،خجالت می کشیدم از این همه التهاب وبی قراری خودم.نشد مرا دید ودستی تکان داد من هم دست تکان دادم.

باور نمی شد!

خدایا

باز شدن در

یکی یکی شمارش پله ها...

قلب من که نای زدن نداشت!نداشت

خدا را شکر خودش بود.

خیلی عوض شده بود.ولی خودش بود.نه اصلاً هم عوض نشده بود.

خودش بود وغریبی نکرد!

نفسم بالا آمد،نزدیک بود رسوا شوم،هر چند شده ام.چه باک!!!

گفتیم وشنیدیم

بودنش آنچنان برایم جذاب بود،که نتونستم به تیغ کلام بیازارمش.چیزهای زیادی را باید می گفتم.توی دلم مانده بود بگویم.توضیح بدهم که بداند...چشمم ناپاک نبود،...نشد،حلاوت بودنش برایم به هر چیزی می ارزید!فقط بودنش برایم بس بود.من چه چیزی بیشتر از این می خواستم؟بودنش!والان هم که بود.چیزی نمی خواستم!

اما...

نشد که چیزی نگویم،نا خواسته،خدا می داند ناخواسته جمله ای گفتم...گفتم "تو ..." فقط یک جمله.وقتی چشم هایش لرزید فهمید چه کرده ام.خودداربود

 اما.... 

تیری بود که رها شد!

دوست نداشتم برود.

کاش می شد بماند،تا ابد بماند...

کاش می شد.

قبل از رفتن از خواستم فرمانده میدان شود،فرمانده میدان آخرین مبارزه ام.میدان جنگم را او فرماندهی کند.شاید برای "نه"هایش چرایی پیدا کند،حس محتضری را داشتم که می دانست هیچ چیزی نمی تواند از مرگ نجاتش دهد،اما...

دم در بی اختیار...با تمام وجودم در آغوش فشردمش...همه ی وجودم را...

داشت می رفت

تکه ای از وجودم

نه!

تمام وجودم بود که می رفت...

کاش می شد همان جا،همان لحظه می مردم

کاش

از پنجره رفتنش را نگاه می کردم.آرزو می کردم یکبار برگردد ونگاهش کنم.ولی رفت مثل همان بادی که در شال سبز رنگش پیچیده بود.

باورم نمی شد این همان خانه ای است که چند لحظه پیش او،مهمانش بود!خالی خالی بود،خالی تر از همیشه!بخدا قسم هیچ وقت خالی تر از آن لحظه نبود.خالی وخفه!نمی توانستم در آن خانه نفس بکشم.تمام در وپنجره ها را باز کردم.خالی شده بود.تهی،کاملاً تهی.همانجا وسط هال خوابم برده بود!غروب ازشدت فشار روی سینه ام بیدار شدم.والبته سوزش گلو وسرمای...

سنگینی حرفم،آن یک جمله داشت قلبم را پاره می کرد.حالش را می فهمیدم.حسش را می گرفتم.خیلی واضح وروشن.چیزی نمی گفت،جوابی نمی داد.نتوانستم خانه بمانم.زدم به خیابان.جستجو!

جستجویی که یقین داشتم حاصلی نخواهد داشت!فقط همین "تورا جستجو می کنم حتی اگر نیابمت"."تو "بهای جستجوی منی،یافتن بی ارزشترین واژه در مقابل توست!

خداونداااااااا

ذهنم درگیر همان یک جمله بود!به همش ریخته بودم!

زده بودم به خیابان تا نیمه های شب گشتم وگشتم!

بر خورده بودم بین مردم،مغازه ها،هیات ها،ترافیک،...

نبود!

شب از نیمه گذشته بود که رسیدم خانه...



پ.ن:

برای مردن حتماً لازم نیست عمر آدم تمام بشود.گاهی آدم می میرد ولی هنوز زنده است



نظرات 6 + ارسال نظر
مهتا پنج‌شنبه 25 خرداد 1396 ساعت 13:50

امام جمعه چی میگه این وسط؟:))
****
کی میشه شما بیاین بنویسین امروز عمر دوباره گرفتم...امروز آب حیات خوردم و دیگه قرار نیست در عین زندگی مرده باشم.☺

آزمودم مرگ من در زندگی‌ست
چون رهی زین زندگی پایندگی‌ست

مهربانو یکشنبه 18 آبان 1393 ساعت 01:26 http://baranbahari52.blogfa.com

چه شیوا و خوندنی مینویسی خان عزیز
حس میکردم همراهت بودم
اصلن اسم وبلاگ هم مجذوب کننده ست

خوش آمدید بانو
ممنونم!شرمنده می فرمایید!

کاچی شنبه 17 آبان 1393 ساعت 20:40

عی جانم این جدی بود؟:(( ینی داستان خودت بود؟:(

پ ن پ!!!
ورژن پست مدرن داستان حسین کرد شبستری بود!
بله دیگه داستان واقعی خودم بود.آخرای همین هفته قبل

این چه اباطیلی است نوشته اید؟!
چرا دست از این خزعبل گویی ها بر نمی دارید...
من دلم سیاه بس که مطالب اینجا گناه آلود و وتحریف شده بود...
چه قدر دروغ... چه قد کفر... ای خان ظالم...

H.K شنبه 17 آبان 1393 ساعت 18:38 http://pangovan.blogsky.com/

بعضی ها به غلط فکر می کنند مرگ یک بار است!
واقعیت این است که ما در طول زندگی حداقل یک پنج شیش باری میمریم تا به هفتمی و آخری برسیم!!

خوش به حال شما که فقط پنج،شش باره!
واسه ما روزی یه بار اتفاق می افته!

shima شنبه 17 آبان 1393 ساعت 16:27 http://man-bi-to.blogsky.com

پستت یه حس خاصی داشت
من بغض دارم ، تلنگر می خواد!
تلنگر شدی

(آیکون خنده خیلی تلخ)
کاش زندگی رو اینقدر سخت نمی گرفتن بعضیااااا!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.