ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

232.در شهر خبری نیست!

232.

اول:

این یک ماه خیلی طولانی شد.یکی از طولانی ترین ماه های عمرم.البته خیلی هم پر از استرس وفشار.برام غیر مترقبه نبود ومی دونستم که یه ماه خیلی پرچالش خواهم داشت وشاید همین موضوع گذروندنشون برام راحت تر کرد.

کارای بی سر وسامون مونده زیادی رو باید رفع ورجوع می کردم،حساب کتاب مالیمو باید روشن می شد،چندتا ارتباط رو باید سر وسامون بدم وتکلفشو مشخص کنم و از همه ملال آورتر داستان خونه گرفتن واسباب کشی،...


دوم:

خونه اولی که قبلاً حرفشو زده بودم،هوا شد وکارمون افتاد به این املاکیا.یه دونه خونه دیگه یافتم وقرار داد بستم و...وقت تحویل گرفتن فهمیدم که کلی داستان د اره وصاب خونه راستشو نگفته.من موندم دو سه روز تا پایان مهلت تحویل خونه وخونه جدیدی که هنوز پیداش نکردم.خدا می دونه که چی کشیدم که تا یه جای مناسب دیگه پیدا کردم.مهمونای یه ماهه،کارم که روز به روز سنگین تر و کلافه کننده تر میشه،گشتن دنبال خونه،آدمایی که انگار هر چقدر کاری به کارشون نداشته باشی بیشتر کار به کارت دارن،نوسانات مالی ،گرمای هوا وتا نصفه شب بیدار موندنا وکم خوابیم...همه دست به دست هم دادن پوستمو قلفتی بکنن. 

کم کم داره اوضاع جمع وجور میشه.تونستم چند روز هم از صاب خونه الانم مهلت بگیرم .کل وسائلو پک کردم ومنتظرم که تعمیرات خونه جدیده تموم بشه که اسباب کشی کنم.الانم یه موکت ،یه پتو،متکا،یه دست قاشق وبشقاب بیرون گذاشتم وهمه رو...(کی بشه که تموم بشه ویه نفس راحت بکشم).

مثل مهاجرا شدم.


سوم:

پنج سال  توی این خونه گذشت،مثل برق وباد.بهش عادت کرده بودم.اولین شبی که بعد از جمع کردن وسائل تو خونه خوابیدم،حس غریبی سراغم اومد.یه چیزی شبیه دلتنگی یا شاید رهایی.هر چی بود حس عجیب وقشنگی بود.از اینکه به کسی احتیاج نداشتم وخودم همه چی رو سر وسامون دادم احساس قدرت کردم.

تنهایی خوبه اما غربت خیلی بده و بدتر از اون حس ترحمه.من آدم ضعیفی نیستم.وتا حالاش هم خوب از پس زندگی براومدم.اما این حس ترحمی که اطرافیان به اشتباه به جای همدلی به آدم می دن،خیلی حالمو بد می کنه.متنفرم از این آدما!


چهارم:

سوهان رو دیدم.یه ساعتی گپ زدیم منم حرفمو زدم.هر چند تکرار مکررات بود.من حرف خودم،اونم حرف خودش!حس پشت این گپ زدنه نمی دونم چی بود؟خشم،دوستی،ترحم،...چی بود مهم نیست.مهم اینه که دیدمش وحرفمو یادآوری کردم.

مثلاً شاکی بود که چرا بهش گفتم "سوهان اعصاب"!اما من گفتم "شیرینی سوهان" خنده ام گرفته بود.از یه "اره" حرف زد.این چند روزه که یاد اداهاش وقت گفتن " اره" میوفتم و اون "اره"نامرد  رو تجسم می کنم مثل دیوانه ها با خودم می خندم.

جالب بود برام که این بار "زن"دیدمش.یه جنس دیگه که چقدر می تونه حس مرد بودنمو برانگیخته کنه.این بار این حسه خیلی نزدیک وقوی بود.واینکه چقدر به عنوان صرفاً یه "زن"برام خواستنی یه.برام جالب بود که تونستم حسامو تفکیک کنم.وبا دوتا نگاه ببینمش!"جسم وجان"ی که دوسش دارم  یا "جسم "و"جان"ی که دوسش دارم.

تشنه اش شده بودم ،تشنه ی تمام زنانگیش واین برام خیلی دلنشین بود.


پنجم:

با این خونه جدید و وام و...باید حسابی مراقب دخل وخرجم باشم.


ششم:

با وجود استرس وفشارای این چند وقته حالم خوبه.مثل اینکه یادگرفتم که چطور مواظب خودمو وحالم باشم.گروه وکلاس نتیجه داده.

خسته ام اما حالم خوبه .احساس قدرت می کنم.این اوضاع رو که سامون بدم حتماً یه سفر چند روزه میرم.یه جایی خنک ودنج و...!



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.